دیدی این حضرات «جنوب خبر»ی ها آن هفته چه بلائی سر نوشته من توی چاپ آوردند؟ عینهو که نارنجکی تو سینه نوشته پرت کرده باشند، هر جمله به سمتی گریخته بود و هر کلمه بجا و نابجا توی بغل سطری نشسته بود. خواننده خیال میکند که طرف اول نیم بطر جانی والکر سر کشیده بعد شروع به نوشتن کرده است. یکی طلب ما! اما بهشت برین جایش و یک ویلای هفتصد متری همان نزدیکیهای حوض کوثر نصیبش که این اینترنت و بخصوص ئی میل را به بند گان خدا هدیه کرد. ئی میل آخری هم رسید و دیشب خواندمش. مدینه گفتی و کردی کبابم!
خوب، پیمان میخواهد برود ارمنستان درس موسیقی بخواند. اینرا فهمیدم. خوب شد که خط فارسی روی کامپیوترت گذاشتی. مصیبتی است این «فینگلیش» خواندن و نوشتن. اینکه پیمان خودش بچه سر به زیری است اما این دوست و رفیق ها هوایی ش کرده اند. مخصوصا اون کامران نکبت که توی آلمان شب و روزش پشت دکان پیتزایی میگذرد آونوفت به پیمان طفل معصوم نوشته که بیا بیین چند تا گرل فرند دارم و … اینرا نفهمیدم. اگر پسرت زین کرده که برود فلک هم جلودارش نیست. چاره ای هم نداری، داری؟ خودمان تجربه کاوه را هنوز به کول می کشیم.
آن ممه را لولو برد قوم عزیز!
لابد به اونوقتها فکر میکنی که دم غروبها وقتی آسمان اهواز سرخ میشد مثل مس گداخته و گنجشکها سر آدم را می بردند. به پدر بزرگ فکر میکنی که ارسی به پا میکرد و نرم نرمک راه می افتاد. « غروب دلتنگی میاره. دلم شور میزنه. برم ببینم اسفندیار از کار برگشته یا نه.»
– بابا من سی و دو سالمه، زن و بچه دارم. اگه تو هرروز هی بخوایی راه بیفتی که …
روز دیگه سر راه از بقالی حسن سیا یه بسته شکلات مینو، بیسکویت ویتانا، چیزی میخرید.«خیلی وقته به عروس گلم سر نزدم.» تو که پنجشنبه اونجا بودی پدر بزرگ! آی توی عالم نوجوانی به کارهایش میخندیدیم.
سهراب می گوید: ” چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید”
پیمان چه در ارمنستان باشد و چه جای د یگری، تنهائی تو سر جایش میماند قوم عزیز. بعد هم اگر برایش بگیرد، که مال زرنگی خودش است اما اگر از آنطرفی شد حالا خر بیار و خواری بار کن! « شما که بزرگتر بودین/ شما که تجربه داشتین/ خارجه پر از فسق و فجوره/ اقلا زنش میدادین که همینجا بمونه ور دل تون/ خیر نبینی کامران که این راهو پیش پای بچه ما گذاشتی.
هیچ مسلمانی مادر یا نوع بدترش پدر نشود! یعنی که بخوری پاته نخوری پاته. من میگم بگذار برود. چرا خودت را سبک میکنی قوم عزیز؟ بگذار برود. یعنی امورات اهواز بدون بچه تو نمی گردد؟ تازه قدرتی هم نداری که بخواهی راهش را بزنی. این نسل طلبکارترین نسل از زمان آدم ابوالبشر به این طرف است.
توی دبستان های سوئد به بچه ها یاد می دهند که پدر و مادر صاحب شما نیستند، شما تنها این سالها را با آنها زند گی می کنید. یعنی که ای گوز! پشم کلاه من و ترا مدتهاس باد برده است. وقتی هم رفت رفته دیگه. بی خودی نشین برای خودت بهار بکار. « درسش که تموم شد برمیگرده میاد همین جا زن میگیره، عید نوروز میاد سر میزنه. میادش بالاخره. خاک وطن آدمو هر کجا که باشه….» همه این حرفها را بدهی یک آدامس خروس نشان هم بهت نمی دهند. بقول آن مرد خدا توی آبادان «… دیگه گوگوش نمی یاد.» حالا برو شکر کن که پیمان خیال استرالیا نداره. ارمنستان که همسایه تان است مومن. توی تبریز بروی پشت بام، نوک کلیساهایشان پیداست! خلاصه خودتو بی خودی سبک نکن. از من گفتن!
کاوه یکروز آمد و گفت میخواهد برود آسترالیا. گفتیم مگر درس خوندن توی همین سوئد چه عیبی داره. گفت چه عیبی که نداره؟ نمی شود باهاشون لام تا کاف حرف زد. د لم هُری ریخت. یا جد سادات! آسترالیا؟ یعنی آخر دنیا دیگه. دیگه بعدش کره مریخه!
چند سالی بود که ماهشهر توی شرکت نفت کار میکردم. خودم بودم و مادرم. یکروز گفتند منتقل شده ای. بایستی بروی اهواز. از کار که آمدم قضیه را به مادر گفتم. با تعجب گفت: دایه اهواز دیگه چه سرزمینیه!؟
حالا کاوه آخر دنیاست و ما همسایه خرس های قطبی. آدمیزاد مرغ بی پر و باله!
محمد حسین زاده