مسعود به شانه ی سیامک زد و گفت:« پاشو بیا، اومده و همونطور که میگفتم تکیه داده به دیوار و زل زده به درِ بسته ی خونه. ببين! بابا دود سیگارتو بده اون ور…تو این روزگار عجیبه نه؟» سیامک انگار با دلش پک زد به سیگار و ته ِ آن را با ضرب ِ انگشت وسطی پراند به طرف دیوار رو به رو: « که گفتی ده ساله زده به سیم آخر؟آخ ،حالا کو، کجاست حافظ که بگه:« به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید که مرده ایم ز داغ بلند بالایی. فقط یه زیر پیرهنی اونم توی آذر، دمپاهاشو ببين خداي من!» مسعود گفت: «چرا منو اینجوری نگاه می کنی؟ ممکن نیس از کسی چیزی قبول کنه. ابداً. قبل از اینا نمی دونی چقده شق و رق راه میرفت. نمیشد که چشام به کفشاش بیفته و برام تداعی نشه: « از شبق مشکی ترک.» سیامک یکی دو دقیقه خیره شد به نگاه خیره ی استوار که شده بود میخ درو گفت:
«به احتمال خیلی درصد با خودش که نمیشه کارکرد. این آدم همون موقع هم که تلفنی گفتی حدس می زدم به درد کار فیلم و بازی نمی خوره. به هزار یک دلیل فنی.فقط این یه دلیلشو داشته باش که بازی كردن مال آدم عاقله. اما میشه با آدم ديگه اي همينو بازسازی كرد. با اجازت سیگار مي کشم و چیزهایی که ميگي یاداشت مي کنم.»
«پس صندلیتو بذار اونورتر، پنجره روهم بايد یه کم باز بذارم سردت که نمیشه؟»
«نه، مرسی مسعودخان! پس من می کشم و می نویسم. حواسم هم هس که خاک سیگارو بریزم تو جیبم. البته یه روزی جیب منو تو نداشت. یاد دانشکده بخیر!»
«از فنجان روی عسلی استفاده کن. جان سیامک اگه خوب بسازی ده تا جایزه می گیره. مگه کیا رستمی و امثالهم چیکار میکنن. کارشون کشف اصالت لحظه های ناب زندگیه که از فرط عادی شدن دیده نمی شن. غیراز اینه؟»
سیامک به تلخی لبخند زند.و مسعود ادامه داد: « منتها یادت نره که باید یه جوری بتونی از همین خونه واسه لوکیشن استفاده کنی.» سیامک کتاب و کاغذهای A4 را روی میز رها می کند: « دلم می خواد هرچي درباره ش ميگي ضبط کنم، عیبی که نداره؟ بابا اصلاً مي خوام صداتو داشته باشم یادگاری.ديگه افاده نيا!» سیامک ضبط را از کیفش در می آورد و آن را با زمزمه ی « تو ای پری کجایی» آزمایش می کند. مسعود مي گويد:
«هنوزم قشنگ می خونی.» سیامک: « نه خوشگلم، تو فقط از این صدا خاطره داری.» مسعود:« يواش ممكنه سهيلا بشنوه » و با حسرت دستی به موهايش می کشد. سیامک: « ضبط آماده س، منو ضبط هر دو بگوشیم.» مسعود:
«شروع کنم؟»
« آره یک ،دو،سه، رفتیم.» مسعود ازپنجره به استوار و خانه اش نگاه می کند و بعد ازیك نفس عمیق:
«خب قبل از این که به این حال و روز بیفته هر وقت بحث رنگ ِ درِ خونه پیش اومده بود، میگن نشده که با چشمهايي كه برق مي زدن نگفته باشه دوتایی باهم رنگش کردیم، منو مریم. دیشب که از بندر رسیدی، گفتم درب و داغونی، با مساله ی استوار داغون ترت نکنم. تلفني گفته بودم كه چقدرفامیل و آشنا که اینو نبردن دکتر. شوک الکتریکی هم دادن، اما بگی یه ذره افاقه، اصلاٌ! از تنها دخترش گرفته که هرچند وقت یه بار از یزد میاد سراغش و بنده ي خدا همیشه هم با گریه بر می گرده. تا برسه به باز نشسته یی مثل سرگرد شمسی که میگن یک وقتی در سمت فرمانده ی گردان الگوی نظامی استوار بوده، به دفعات اومدن و رفتن شاید راه نجاتی براش از این جنون زدگی و در به دری پیدا کنن اما کار هیچکدوم ِشون به جایی نرسیده. هر کدوم با شگرد خاص خودشون دست به کاری زدن شاید استوار چیزی یادش بیاد. اما استوار فعلاً اونیه كه می بینی. انگار یه جورایی گل ميخ اون دره!». سیامک ناگهان ضبط را خاموش می کند: « مسعود حواست هس؟ داره میخونه. این کدوم ترانه س؟»
« یه ترانه ی خراسونیه.»
«شعرشو می دونی؟ »
«همشو نه، اما بیت اولشوچرا.»
«بخون!»
مسعود: « من بخونم !»«آره بابا ملودیش به کارفیلم میاد» مسعود سرفه یی می کند:«عروسی می کنی شویت مبارک، بهاره دختر عمو، حنا بر دستو بر مویت مبارک بهاره دختر عمو. میگن دوره ی آموزشی قوچان بوده. اونجا یاد گرفته.چل سال پیش.»
« ببین، ضبطو که روشن کردم اول همینو بخوون و بعد حرفاتو ادامه بده، باشه؟»
« باشه!»
«پس بخوون!»
«عروسی می کنی شویت مبارک بهاره دختر عمو، حنا بر دستو بر مویت مبارک، بهاره دختر عمو، بهاره دختر عمو، لاله زاره دختر عمو…
یادگاره قوچان و جوانی. آره می گفتم بار دومی که سرگرد شمسی بازم اومده بود شاید بتونه کاری بکنه، با دیدن کلاه نظامی استوار که کنار پاشویه ی حوض، پرشده بود از برگهای خشک پاییزی، با ترفندی مثلاً روانشناسانه داد کشیده بود: ” این بی انضباطی از تو بعیده استوار، نیست؟! تو خودت یه فرمانده بودی. اما استوارگفته بود :« رنگ در حیاط چقده مثل آسمون شبهای یزده، وقتی که ماه مثل مريم می زنه بیرون.” وحرفای دیگه یی هم زده بودعجیب تر که خب الان حضور ذهن ندارم اما می تونیم تحقیق کنیم. سرگرد هم که نومید و شرمنده شده بود پیش همه، بدون نگاه به هیچکدوم از حاضرین گفته بود:
«نه، حسابش با کرام الکاتبینه» وبه سرعت زده بود بیرون.. یه چیز جالب تر، یه بار که دختر و دامادشو چن تا از اهالی محل هم بودن، سعی می کنن امضا ی استوار رو که کنج یکی از صفحات سندِ خونه هس نشونش بدن، اما استوار میگه:
« چقده این امضاء شبیه امضای رییس جواد ایناست. جواد رفتگر رو میگم بابا، پریروز می گفت ریاست محترم پارک دستور داده منبعد کسی حق نداره توی پارک بخوابه، می گفت آقای رییس گفته گردتي ها از برگهای پاییز هم شدن بیشت . امضاي رييس جواد عین اینه بود حاج حجت!» وضع استوار خیلی دراماتیک تر از ایناست. جون می ده واسه فیلم.ببین یه ماه پیش هم زده بوده توی گوش اصغر کبابی و بعد هم به اعتراض، دو دستی کوبیده بود توی سرخودش که:
« اگه این خونه، خونه ی منه پس چرا هرچی زنگ میزنم، چه سرما باشه، چه گرما باشه چه هر چي باشه حتا اگر تگرگ هم از آسمون بیاد، یه بار، فقط یه بارصدای پاش نمیاد که بیاد و وایسه وسط اين درو عین یه فرشته، اونجوری بگه:
«مگه نگفتم دیر نیای نایب که دلشوره منو مي كشه.»
« یعنی اینقده به سرتون زده که خیال می کنین من صدای پاشو هم نمی شناسم؟»
مسعود باجملات آخر گریه می کرد. سیامک اشاره کرد که ضبط و خاموش کنه؟ اما مسعود با تکان دست و سر پاسخ منفی داد و گفت
«خوابی رو که دیشب دیدم اگه ضبط کنی شاید خیلی بکار فیلم بیاد.»
صدای گریه ی مسعود بیشترهوا گرفت:« دیشب خواب می دیدم که یه ماشین آمبولانس پیچید توی کوچه. ایستاد درست مقابل درحیاط،، بين استوار و در. طوری که استوار دیگه نمی تونست در رو ببینه. اتفاقاً برام عجیب اینه که همون موقع هم داشت همین ترانه رو می خوند. پاشد که بگه رد شين اما بسرعت سه نفر از ماشین اومدن پایین و استوار رو به زور کشیدن توی آمبولانس. استواركه توي خواب خیلی تقلا مي کرد، بریده بریده داد می کشید:
رنگ این در خیلی قشنگه، مثل آسمون یزده که اونور اصفهونه. نامسلمونا لااقل اجازه بدین یه دفعه ی دیگه زنگ بزنم.فقط یه دفعه. آخه منو کدوم گوری می برین بی پدراي بي پير؟ مگه حرف حالیتون نمیشه، بابا من این رنگو یه جایی دیدم. به حضرت عباس دروغ نمی گم…
مسعود به اینجا ی خواب که رسید سیامک هم گریه اش گرفت و پرسید توی خواب هم همین ترانه رو می خوند؟
«آره همینو می خوند.» و هردو ناخودآگاه با هم و با چشم هاي تر دم گرفتند: «عروسی می کنی شویت مبارک، بهاره دخیر عمو، حنا بر دستو بر مویت مبارک، بهاره دختر عمو، بهاره دختر عمو، لاله زاره دختر عمو. بهاره دختر عمو لاله زاره دختر عمو ….
نصرت مسعودی