شعری از: شاپور احمدی
پاي لخت را بر گِل خورشيد سودم.
آوخ، هيچ نميدانستم خورشيد
آشياني دارد در دهي يكريز باراني.
***
سر و روي گوسپند نازنيني را ميبوسد و لبخندان
به دالان ميكشانَد اين همبازي خورشيد
گُل سرخي هزاران پر.
***
اخگري رازدارِ آتشخانهي زردشت
ميتراود در گونههايش، آه
چون داغ دل من.
***
من اينجايم. چارزانو در خاكستري گلگون
برج هورقليايي خود را يافتم، آه
سايههاي خردلي جوبارهاي
سنگ چشمهايم را بيبروبرگرد
همخانهي خود كرد.
سگي خوشگل نزديكيهاش
با ريگ و علفزار آن چنان ور رفت
كه بيهوش سر فرود آورد.
چهرهي زرد مرا ديد. هيچ نگفت.
***
آخ سپندارمذ سپندارمذ
دختربچهاي است طناز
آبي ِآسماني
بر خاك
عصري خاكسترين و خيس
آمده است مهمانم كند
در حلقهي كوليوشي گيجاگيج.
***
مرغكان سحر آشفته ميبينند نيمرخ خامي كه باز سرگشته به سوي خوشنشين خود نااميدانه ميلنگد اما تا صبح ميستايد پنجههاي خاكستري را تابناگوش، آه در تشتهاي ماه.
***
شبِ آهنينِ كهكشان
باراني است سياه و نوازشگر.
رشتههاي ليمويياش را كوركورانه ميبويم.
نميدانم پروانهام را بستهام؟
***
پس از اين همه حالا بگو آيا پشت ميزهاي ساكت
شبانهي آغازين جهان را با چشمهاي خفته نواختيم؟
***
بادهاي هيچكاره گيرم آوردند.
آه ژرفاي افق، ژرفاي افق
تقتق كوليبچگاني كه ميدمند
افسون ماه و بهشت را
بر گُرده و گيس اسبي دلباخته.
نرمنرم هشيار بر شانهام پلكم سينهام
نسيمي نه دست ماليده ميخزد.
اينست خرمي يك سكهي سياه
قلب داغ ديدهام.
شاپور احمدی