شعری از: نصرت مسعودی
قرارِ ما نه اين بود نازنين ! كه حتي بي تكان دستي دستي دستي مرا در خويش گم كرده رها كني و من بمانم به جاده هاي بي جوابي كه خاك پاي تو را هم از من پنهان مي كنند و من بمانم با آسمانكي كه ستارگانش قسم مي خورند تو را تنها يك لحظه كنار پلك ِخواب گرفته ي پرده ي اتوبوسي ديده اند كه به خرم آباد دست تكان مي داده قرار ما نه اين بود نازنين ! كه چشم هاي من فقط به كار گريه بيايند و شانه هايم در بي تعادلي ِ هر شبه ي شهري كه دور از شُكوهِ خواب هاي تو خواب ندارد ديوارهايش هي شانه به شانه ي من بكوبند و اين كت ِ خالكوبي شده با خاك چنان خرابم كند كه زنم با شك در سرآستين هايم دنبال گريه هاي پنهان بگردد چه بي تقصير گوشه مي زنند و كنايه كه بي گوشه ي آن لب كه خطوط ِ مبهم گل بود چقدر خنده دار شده ام آنقدر كه نام پدر و ماه تولدم را همه ي كف بين ها مي دانند وخيره در خطوط ِدستم آنقدر دنبال تو گشته اند كه دستشان ديگر به سنگيني ِ درك ِ هيچ رسيده است ولي تو و آن راه هنوز كه هنوز است حتي براي خداي كوليان هم سر به مُهر مانده ايد قرار ما نه اين بود نازنين! و تو كنارِ درياچه ي « كيو»1 كه در چشمت شنا مي كرد به باد و نم ِبهارانه ي باران كه سر بر پاي بي جورابت گذاشته بود قسم خوردي مگر نخورده بودي وُ نخورده بودي ؟ آه پارميدا ي شايد ! من كه تا تيمارستان فقط دو دكتر فاصله دارم كه شنيده ام ديشب بي آنكه بداني و بدانم يك لنگ كفشم در تاريكي پاركي تا صبح گريسته و من دست در دست شاخه ي تاكي تا سحر تا صداي جاروي رفتگران با تواني كه ذره ذره كنارِ چنار سر كوچه مان تا ته ي جو سُر خورده است بي كفش و بي ساعت با پلك هايي پُراز سقوط خوانده ام : « جنون كه در نمي زند عزيز دلم ! » نصرت مسعودي 1: نام درياچه اي مصنوعي درشمال خرم آباد |