از پله هاي سيماني کافه راه آهن ميرويم بالا. تنگ غروبي اواخر آبان است. سالن تقريبا پُر از مشتري است. من و شهرام در جستجوي جائي توي کافه چشم ميگردانيم. آنجا بغل شيشه، ميز گرد کوچکي با دو صندلي طوسي رنگ ارج خالي بنظر مي آيد. رديف کناري را مي گيريم و ميرويم طرف ميز خالي.
عکس شاه با اونيفورم نيروي دريايي در قاب شيشه اي بزرگي ته سالن به ديوار آويخته است. پنکه هاي سقفي ميچرخند و دود سيگار را جابجا ميکنند. تا مي نشينيم يداله مي آيد
– چي ميل دارين؟
شهرام ميگويد
– دو تا شمس.
فلکه راه آهن توي ديد مان است با سنگ کاري سفيد و سياه دور تا دور و درختچه هاي خرزهره با بوته هاي گل صورتي و نخل زينتي هاي بلند و بي قواره و هرس نشده که ديگر زينتي نيستند. جلو کيوسک نوشابه فروشي ميدان شلوغ است. دو رديف مورد، کيوسک را بغل کرده اند و فواره وسط فلکه امروز خاموش است. تابستان تمام زور خودش را زده و حالا اهواز دارد نفس مي کشد.
يداله بطرهاي سبز و تگري آبجوي شمس را با دو ليوان ميگذارد وسط ميز. قطره هاي آب روي شيشه متراکم است. انگشتم را ميگذارم روي گردن بطري و ميکشم پايين. رنگ سبز شيشه بازتر ميشود- «چه شبنمي زده بي کردار.»
شهرام لبخند ميزند
– شبنم روي گل ميزنه، به اين ميگن عرق.
في الفور ميگويم
– اما اين آبجو است نه عرق!
هر دو از خنده ريسه مي رويم و ليوان هايمان را پر ميکنيم: سلام، نوش. قطاري سوت کشان وارد ايستگاه ميشود و کافه را که چسبيده به سکوي خط آهن است تقريبا مي لرزاند و صدايش به تدريج محو ميشود. دور بعد مجيديه سفارش ميدهيم. شهرام ميگويد
– اگه گفتي چرا آبجوي کافه راه آهن اينهمه مي چسبه.
– ميگن چون روزانه با قطار ميآد اهواز، به آبجو گليسيرين نمي زنن. محض اينکه که سبکه و گيرا.
ميگويد
– نه قبول ندارم، تو ديدي!
و ميزند زير خنده.
از کافه که آمديم بيرون باد ملايمي ميوزيد. شکم خالي ليوانها را سرکشيده ايم و حالا الکل کاري شده. همانجا روي پله هاي سيماني مي نشينيم و پاهايمان را دراز مي کنيم. شهرغرق تابلو نئون است. شهرام ميگويد
– اين کاپيتان بِلَک ت را چاق کن ببينيم مهند س.
کيسه سفيد توتون «Captain Black» را مياورم بيرون. پيپ را پر ميکنم و با قاشقک توتون را ميکوبم و فندک مي کشم. يکي دارد مورد هاي ميدان را با شيلنگ آب پاشي ميکند. باد بوي خوش مورد را به اينطرف ميآورد. شهرام همانطور که پيپ را مک ميزند ميپرسد
– بالاخره داستانت با فاطي چي شد، چيزي هم ماسيد؟
نگاهم به ميدان است که با لامپ هاي مهتابي رنگ وارنگ پر نورشده و به کثرت آنهمه ماشين که در حرکتند.
– پسر اون يه موضوع عشقي بود نه سکسي.
– بالاخره آلن دلوني که ماچش مي کردي ناقلا!
پيپ را از لب مي گيرد و غش غش مي خندد. پاسباني بلند قد ميآيد از پايين پله ها رد ميشود. شهرام دست بلند ميکند و تقريبا داد ميزند
– چاکريم سرکار.
پاسبان سلام نظامي ميدهد: خوش باشين. گفتم
– شهرام تا صف همبرگي شلوغ نشده بريم همبرگر بزنيم.
گفت
– نه مهندس چيز برگر به کلاس ما بيشتر ميخوره!
کف دستهايم را روي پله خنک ميگذارم و بلند ميشوم
– حالا هر کوفتي شد!
کفش ملي پاي راستم را ميزند. تاکسي هاي نارنجي در رفت و آمدند. صداي نزديک شدن قطاري به ايستگاه شنيده ميشود. الان است سيل مسافراني که از تهران رسيده اند از درب بزرگ راه آهن سرازير شود. لذتي همراه با رخوت توي تنم مي دود. شهرام به دختري که رد ميشود متلکي مي پراند. کارخانه پپسي کولا در ضلع شرقي فلکه است. دارند جعبه هاي پپسي را بار ماشين ميکنند. شهرام پيپ را ميگيرد طرفم و شاد وشنگول ميگويد
– جونم کاپيتان بلک!
ساعتي بعد توي بي. ام. و 2002 زرد قناري داريم از روي «پل سفيد» رد ميشويم. فلکه مجسمه را دورمي زنم. شهر زنده است. شهرام ميخواهد از مطبوعات بين اللملي روزنامه بخرد. ماشين را گوشه اي پارک ميکنم تا او برود توي مطبوعاتي. فواره هاي فلکه با ارتفاع بلند و کوتاه آبهاي رنگي به هوا پخش ميکنند. قسمتي از اسفالت دور فلکه خيس شده است. مجسمه زير نور فواره ها، رنگي بچشم ميآيد. دست راست اسب توي هواست و خيزش آب آنرا مي شويد. شهرام روزنامه زير بغل با دو ليوان شيرکاکائو برميگردد. معلوم است که از کافه قنادي نگرو خريده. همان بيرون ماشين مي ايستد و ليوان ها را نشانم ميدهم- « قفل کند بيا يه سري بريم باغ ملي اينها را بزنيم توي رگ و برگرديم.»
حرفي نيست. ماشين را قفل مي کنم ليوان مرا ميدهد دستم و راه ميافتيم طرف بيست و چهار متري. مردم در رفت و آمد هستند. نور تابلوهاي نئون و بوق ماشين ها محشر است. شب دارد کارون را فتح ميکند. توي باغ ملي روبروي سينما ساحل روي نيمکتي ولو ميشويم. هوا کاملا تاريک شده و لامپ هاي پارک کم نور است. شير کاکائو را نم نم مي نوشيم. بوي شط ميآيد و بوي زهم ماهي. توي سالن تابستاني روباز سينما فيلم نشان ميدهند. صداي فيلم را ميشود شنيد. نوار باريکي از پرده سينما از بيرون ديده ميشود. فيلم سياه و سفيد است. فردين ميخواند- « مي دونم و خوب ميدونم…آخه پسرقارونم…خيلي بيغمم…» شهرام زير نور ضعيف پارک روزنامه را ورق ميزند و يکمرتبه ميگويد
– توي ميگي ما بيست سال ديگه کجا هستيم؟
نگاهش ميکنم
– چه ميدونم. زندان کارون شايد!
ميگويد
– دلم نمي خواد هيچوقت از اهواز برم، هيچوقت.
حالا بوي توتون کاپيتان بِلَک دو باره توي هوا موج ميزند. سرم را بالا ميگيرم و دود پيپ را ميدهم بيرون. يا ابوالفضل! اينهمه ستاره چسبيده به نوک درخت ها. چه شبي!
دو جيپ شهرباني پرگاز ازجلو سينما رد ميشود و يکمرتبه از کوچه کنار سينما جمعيت مي جوشد. فيلم تمام شده است.
شهرام به آسمان خيره ميشود
– يه چيزي ميگم اما نزن تو ريپم!
ته مانده شير کاکائو را سر ميکشم
– باشه گوش ميدم.
– بازم از فاطي ت برام بگو.
– که چي بشه؟
– تو به اونش کار نداشته باش! از شبهايي بگو که دير وقت در خونه را نيمه باز ميگذاشت و تو مي سريدي توي راهروي تاريک و پله ها را ميگرفتي تا پشت بام و کنار کولر آبي. از بودن با او زير ستاره ها مثل يه همچو شبي.
انگارکه از روي متني بخواند جابجا ميشود وادامه ميدهد- «از بعدش بگو که پشت سرت ميآمد بالا و خودش را مي انداخت توي بغلت. ازگرماي تنش، بوي خوش عطرش، آنجوري که نگات ميکرد. از ماچ آلن دلوني» صدايم درميآيد- « جان مادرت بس کن شهرام.»
– دروغ که نميگم، خودت اينها را گفتي.
ازجا بلند ميشوم و روبرويش مي ايستم. آمبولانسي آژير کشان خیابان 24 متري را بالا مي آيد، از باغ ملي مي گذرد و مي پيچد به سمت بيمارستان جندي شاپور.
– پاشو! پاشو برسونمت خونه که بغدادت خرابه!
کمرش را از پشتي نيمکت جدا مي کند و کف دستها را مي گيرد موازي سر- « اوکي. اوکي ديگه نمي گم.» و با دست راست مثلا زيپ دهن را مي کشد. روزنامه را ازش مي گيرم و مي نشينم. سانس دوم فيلم شروع شده است. يکمرتبه تماشاچيان کف ميزنند. ميدانم کدام صحنه است. همانجا که فردين آدم بدها را نقش زمين مي کند و فروزان را نجات مي دهد.
– فاطي ميخواست ازدواج کنيم اما من اهلش نبودم همين.
جرات پيدا مي کند باز حرف بزند.
من شبها توي اون فِلَت (Flat)* لعنتي خيلي تنهام. در و ديوارش بوي مرگ ميده، بوي عزرائيل!
زانو را روي نيمکت جمع ميکند و برميگردد طرفم-« بيا امشب بريم مسافرخانه محمدي توي پهلوي بخوابيم.» نگاهش ميکنم. زير نورکم سوي چراغهاي باغ ملي هم چشمهايش برق ميزند.
– مرگت چيه امشب شهرام سوسول؟
انگار که التماس بکند ميگويد- «جان تو بيا بريم. من اونجا بودم. اونوقت که هنوز شرکت خونه نداده بود. الان تخت هاي فنري را بيخ هم روي پشت بام چيده اند. ملافه هاي چلوار به رديف روي تخت ها. سرخي آتيشا* از دور پيدا» گردنش را بالا ميگيرد و روزنامه را مي قاپد-« تنگ پلاستيکي آب يخ بالاي سرت. تابلوي نئون سينما ايران آنطرف خيابان. همه رقم آدم تا صبح کنار هم زير آسمون خدا. زير اينهمه ستاره بي کردار.»
فقط گوش ميدهم اما حواسم به او نيست. مي فهمد. شانه ام را سفت ميگيرد و مرا ميچرخاند طرف خودش- « مرگ شهرام بزن بريم محمدي.»
روزنامه را توي هوا به طرف خيابان پهلوي تکان ميدهد
– ها، بريم؟ رفتيم؟
نگاهش مي کنم. توي چشمهاي عسلي رنگش غمي ناشناخته لانه کرده است. بروي خودم نمي آورم و ميگويم
– خوبه که با سه بطر آبجو رفتي کويت! مگه صب ناسلامتي نميخوايم بريم کار؟
دستش را تند و تند روي موهاي کوتاهش عقب و جلو ميبرد و مثل بچه ها مي خندد-« آسمون که به زمين نمياد حالا بذار يه روز هم شرکت نفت بدون ما بچرخه.»
دلم ميخواد بپرم صورتش را ببوسم. از جايم بلند ميشوم. ليوان خالي شير کاکائو را مي برم پشت سر و از روي شانه چپم مي اندازم توي سطل زباله.
– نه آسمون به زمين نمياد. بزن بريم مسافرخانه محمدي.
از باغ ملي مي زنيم بيرون، بي. ام. و را ورميداريم و از فرعي ها مياندازيم توي سي متري بطرف پهلوي.
برگرفته از کتاب: زیر پل بهمنشیر
نوشته: محمد حسین زاده
—————————————
* Flat – آپارتمان کوچک
* آتیشا- مشعلهای تاسیسات نفتی