بی استعاره هم می شود
سری به چاکِ گریبان تو زد
و پیشانی را سایید
بریادِ آن حریر پا به فرار.
مگرچه می نوازد آن ناز
که سیمِ آخرِ آن
رقص را دیوانه کرده است
و باز رها نمی شود این دل
از بازیِ آن گیسوی گیر داده به باد
که این بار معجزه هم را می وزاند.
دست که بر نمی داری
چشم که نمی پوشی از این پریشانیِ پرحوصله
که بی وقفه پرتم می کند
به ابتدای راه هایی
که پر از برهوتِ نماندن هاست.
در تکانه های آن زلزله ی ناپیدا
چه می نوازد آن ناز
که تیماردارِ جنونِ کلماتِ به هم ریخته ام
و این روزها
جز آن خطِ چشم
که مجذورِ همه ی الواح عاشقانه ی عالم است
خطِ هیچ کس را نمی خوانم.