شعری از: نصرت مسعودی
چقدرمرگ به این اعلامیه ها چسبیده است
و چه خاطراتی که بجا نمی مانَد
بی حضور شماها
از آن گلهای نبوییده
و « تاب بنفشه»
که خود می توانست
در وزش ِ آن ِطره ی بی تاب
بی پروا خیره بمانَد
و چقدرمی توانست
با قرص ِ ماه ِ لج کرده با آب
باز از رونق ِآن گونه ها بگوید
بی ذره یی فسانه.
آخ که چنان چسبیده اید به دیواروَُ در
و زل زده اید به هیچ
که انگار تا آنسوی هرگز
هیچ برق ِ چشم وُ لبی
درِ رگهای ِتان جرقه نزده باشد
و درگیجگاه تان نبض نشده باشد
آن الفبای ِنا نوشته ی نامه یی
که تا همین عکس های مات ِ بردیوار
نا خوانده مانده است.
چه پاهای گیجی دارد آن مرد
که اعلامیه ها از بیخ ِگوشَش با مویه می وزند.
چه بی جواب به زمین رسیده است
دستهای آن زن
که درتأیید تمنایش
هرگزخطی صادرنشد.
و کجاها که قایم نکرده اند این ها
مدرسه را
از سرگیجه های آن بچه
که بند ِ بساط ِ سیگارش
چیزی غریب تر از صلیب عیساست
که در خوانش ِخیابانی تلخ تراز جُلجتا
سینه به آسفالت داده است.
راستی من امروز در این خیابان
که حتی به خودش هم منتهی نمی شود
دنبال چه می گردم
و تو که با شانه های خمیده
پیش از شروع ِ بازی
همه ی سوت های ِمسابقه را باخته یی
ازچه دراین ایستگاه ِبی عابر
منتظر مانده یی؟!
هی! خوب نگاه کن که مرگ
به اندازه ی ده محاق
از اطلاعیه ها بیرون زده است.
قسم به لب وُ جانَت که حالا
همسایه ی هم اند
بهتر است که بیِ تیتر وُ عکس وُ تاریخ
از دست ِ این روزِ پُر از اخم
خود را به همین دیوارِ بی نقاشی
یا به یکی از این همه درخت ِ بی پرنده بچسبانیم!