نگاهي به باز سرايي عاشقانه هاي لري


اشعار و ترانه هاي محلي، در هر بافت جغرافيايی، ابزاري مناسب براي انتقال ياورها ي فرهنگي هر قوم به شمار مي روند. ابياتي كه پيشينه واقعي و سراينده آن ها مشخص نيست تنها از آن رو كه در شرح سينه به سينه نقل گرديده اند و بعنوان بخشي از فولكوريك هر قوم در ميان مردم دوام آورده اند.

عاشقان دركوه فرهاد شدند

با ِغَو حُونَه خِراوْ گـُل رتَ و  تاراج

یکم

زن را كه همه ي صورتش خراش بود و ساعتي قبل بيشتر موهايش را به باد داده بود . روي دست آوردن خانه . بقيه زن ها دورش حلقه زده بودند . همه اشگ مي ريختند . سينه هم مي زدند . يعني يكي از زنها آواز مي خواند و بقيه به هم صدائيش هرچه را مي گفت تكرار مي كردند و به سينه مي زدند.

با ِغَو حُونَه خِراوْ گـُل رتَ و ِ تاراج

زن ، وسطه آن حلقه بي حركت بود . آواز نمي خواند . سينه هم نمي زد . شايدم نفس نمي كشيد.

ننه ــ ياس من1 ــ كه از همه مسن تربود ، گفت : محض رضاي خدا ولش كنيد .

محض رضاي خدا دورشو خلوت كنيد . اصلا بريد خونه هاتون تنهاش بذاريد.

غيراز چند نفر همه حرف ننه ــ ياس من ــ را گوش كردند . دور زن خلوت شد. ننه ــ ياس من ــ به چند نفري كه هنوز مانده بودند گفت: آنها هم بروند . همه كه رفتند زن هي دايره شد دور خودش وچرخيدوموهايش رادر باغ قالي كاشت ودوباره صورتش را خراش انداخت وبريده بريده خواند :

با غ غ غ باغو حو و و حونت خرا ووووووو

رو در روي زن كه از تدفين آخرين برادر جوانش به خانه بر گشته بود ايستادم . چشمه ي چشمانش به خشكي نشسته بود . بيخ موهايش پر بود ازخاك و روي صورتش پر از چاي چنگ .

زن كه كژ مي شد ومژ. خيره در من دايره دستانش را تكرار كرد وهي آنها راچرخاند و چرخاند . آنقدركه گيج شدم وافتادم درعمق بي رمق چشمانش و هاي هاي گريستم .

زن مادرم بود !

بُلبلي شُو دِ چمن ِ ميوَن و ِ دوراج

با ِغَو حُونَه خِراوْ گـُل رتَ و ِ تاراج

پرندگان

روي آنتن هاي نامرئي

كوك مي شوند

وباغ

عريان از بهار

سيب هاي آواره را جيغ مي كشد

زمين فرياد زد :

ايل

بي خبر از تاراج

كوچيده است .

دوم:

روزگار خردينگي و سرخوشي از داشتن سكه اي يك يا دوريالي همه اش در رنگ هاي چركتابي كه سياه بودند و قهوه ايي ووقتي خيلي به روشنايي ميزدند سرمه اي سير مي شدند، به سرعت وبي آنكه از سفره ي هفت سين خبري باشد و رويش سبزه اي و شكلات و شيريني ايام عيد گذ شت .لباس نويي هم اگر بود نه به مناسبت عيد و سال نو كه تنها و تنها در حكم پوششي بود و بس . در آن همه دلتنگي و يك نواختي چيزي دردرونم قد مي كشيد به سمت بي قراري. به سمت دلهره . به سمت خيال.

روي ديوار همسايه اناري بود كه با هر تركش دست و دل را پر از فواره خواهش مي كرد .

ماهِ نُو دوو پَنجْدِرِي شُعْلَه كَشِيَهْ

مِه گُتِم يَه لِيلْكَمَه سَر وِمْ كَشِيَهْ

ماه

سرك مي كشد

لاي جرزهاي دلم

درستاره بازي شب

بوي دختركان آبادي

مست مي كند

شبانان بي مزد را

بي قرارانه خيالم نيلوفري مي شد و به سويش قد مي كشيدم . با هزار هزار شرم و دلهره و بي هيچ اميدي .به دانستن رازي كه با خود مي كشاند و مي بردم .

رازي كه به استعاره لابلاي كتاب و دفترو بر روي ميز و تخته اي كه آن روزگار سياه بود و سقف شب هايي سياه تر مي نوشتمش

كِشْتِي كَمْ لَنَر وَنَه دِ لوءِ دريا

دِلِكَمْ دِ بي كَسيْ مَنَه وِ تَنْ يا

به كجا مي برد مرا

اين كشتي بي قرار ؟

به كجا مي كشاندم

كه اين چنين

رج مي خورم در خودم

و تمام نمي شوم .

قسمت كن

خودت را با من

و تنهايي ام را به دريا بريز !

سوم :

سر به زير و نجيبانه ازآن قد كشيدن نيلوفرانه و پر اضطرابي، كه هنوزوقتي به ذهن مي نشيندجان مي لرزاند و دست را فواره خواهش مي كند وداغ پشت داغ بر دل هرگز نرسيده مي نهد .گذشم و رسيدم به اينكه:

(به نظر من زندگي نمايشنامه بسيار غم انگيزي است …) اين قسمتي است از گفته لوئيچي پيراندلو است . نگاه پيراند لو و حرف كاملش را درقسمت بعد خواهم گفت .

نمي دانم چرا نگاه يك ايتاليايي ، آفرين پنهاني ـ تو ـ و ـ من – لر هم به زندگي هماني است كه او دارد .

يك چند به كودكي به استاد شديم

يك چند به استادي خود شاد شديم

پايان سخن شنو كه مارا چه رسيد

از خاك بر آمديم و بر باد شديم

جالب است نگاه خيام را هم به راحتي ميتوان به مجموعه نگاه هاي بالا اضافه كرد . بي آنكه در روزگار ضد و نقيض ها دست و دلمان از اين همه همخواني بلرزد .

كُكْ دوو سِرِ كوه مي وَنْ، مِه دوو بُنَ هارِي

كُكْ دِ سَر مَسي مي وَنْ، مِه دِ بي قِرارِي

شباهت من به تو

تنها در صدااست

در آواي سرخ كبك هاي رميده در خويش

تو سوار بر بال ابر

من اما،

پياده

در زنجير

تومست مي شوي

رها مي شوي در باد

من اما،

ديوانه اي

كه در قفس نمي گنجم .

در رد كدام نخجير گاه

پاهايمان خونين شد ؟

باغِوُنِ كِيْكِمِمْ اوْيارِ ژِيْلِم

هُمْنِشينِ دوُزَخِمْ بِيايْتْ وِ سِئلِمْ

سترونم

سترون از آفريدن

زادن

و پر كردن پيمانه اي

كه مرا

به لب هايت مي رساند .

دوزخي ترين نفس هايم را

بر بام جهان

رها مي كنم

و آه مي شوم

در خودم

تا روي مدار اتفاق هاي نيفتاده

تماشايم كني .

چهارم :

تا سينه سر در اتاقش مي كشم . خواب است.

چند باربه اسم صدايش مي زنم . پلك كه مي زند برايش مي خوانم :

تنبل هميشه خوابه

جاش توي رختخوابه

پاشو پاشو پاشو ……

وخير بيايي روله !

سلام مي كنم و بعد كمك تا به راحتي روي تختش بنشيند . نگاهم در چشمانش گره مي خورد . برفي كه بر روي و مويش ياريدن گرفته اصلا سر باز ايستادن ندارد . مي گويم ــ پرنسس دايانا ــ ديشب خوب خوابيدي ؟ مي گويم امروز بايد برويم و مرواريد چشمانت را به دست دكتر بدهيم تا كاري كند كارستان . مي گويم ….. و رها مي شوم در هواي دستانش . نگاهم مي ماسد روي لبهايش وقتي مي گويد :

دلِكَم بِي مونِسَ نِسارِ اَلْوَنْ

بَرْفِ كُنَشْ وِ جا بي،نُونْ وِ سِرِشْ وَن

قطبي در شمال

قطبي در جنوب

پاگرفته برف در استواي تن ام

و زمستان

لاي دندان هايم زوزه مي كشد.

چرا كبريت در استخوانم نمي كشي ؟

به آفتاب رسيدي

بگو

كه از شرق من

طلوع نمي كند !

بغض گره مي بندد در گلويم وهي غصه قورت مي دهم بي آنكه بتوانم حرفي بزنم . روزهاي سياه . روزهاي قهوه اي . روزهاي سرمه اي تيره برايم تداعي مي شوند و آن همه مو كه مادر در باغ قالي كاشت و هرگز تاري از آنها به بار ننشست . پر ميشوم از دلهره .

اِمِشْو دِيِئمْ وِ خاوْ ديِرجْو كِهْ مُرْدي

دشمِنونْكَتْ بَميرَنْ زَ لَمِهْ بُرْدِي

مي ترسم از نبودنت

از قراول مرگ

كه بي سايه بر بام آبادي

لنگر انداخته

و خوابي

كه قرار است تعبير شود .

چمدان ذهنم را

آشفته نكن

قرارمان اين بود

تا صبح

با پروانه ها برقصيم .

پنچم :

گفتم به نقل از پيراندلو كه زندگي نمايشنامه بسيار غم انگيزي است . چون ما يدون آنكه بدانيم چرا ، از چه رو و به چه علت نيازي دروني داريم كه با ايجاد يك واقعيت دائما خودمان را شرح دهيم . ( هر يك به نوعي ، بي شباهت به ديگري ) پيراندلو بيشتر از هشتاد سال قبل در باره هنرش اين توضيح را داد .او اولين ايتاليايي است كه جايزه ادبي نوبل را بدست آورد .

درادبيات فولكوريك ناچار به پذيرش اين واقعيت هستيم كه ، آنكه سروده و ساخته شناسنامه اي خاص و مشخص ندارد . او نه در نام كه در زمان و مكان هم قرباني گم نامي است. و اگر نبود سينه هاي شرحه شرحه از فراق بي شك اثري هم از آنچه خلق شده بر جاي نمي ماند. بي شك ادبيات عاميانه يا فولکلوریک نماينگر تاثير عوامل جغرافیايي ، آب و هوا ، موسیقی ، نحوه زندگی ، باورها غم ها ، شادي ها و تاریخ مردمي است كه در سرزمينهاي مختلف زندگي مي كنند . از اين ميان شعر محلي آينه و نمايا نگر باورها ي بومي و فرهنگي و سنتي ما است . و اين يعني همان كه پيراند لو مي گويد : ما يدون آنكه بدانيم چرا ، از چه رو و به چه علت نيازي دروني داريم كه با ايجاد يك واقعيت دائما خودمان را شرح دهيم .

كاري كه اگر چه ممكن است ديگراني قبل از آفرين پنهاني به نوعي انجامش داده باشند. اما، واقعيت اين است كه آفرين پنهاني با تلاشي درخور در دفتر عاشقان در كوه فرهاد شدند به انجامش رسانده . پنهاني در واقع با باز سرايي عاشقانه هاي لري نياز دروني خود و ما را مطرح و بازباني پر از زيبايي كه به مثابه ايجاد همان ـ واقعيت ـ مد نظر پيرانلو است گوشه ايي از فرهنگ ديارش را شرح داده .

آخر :

داود پنهاني در مقد مه اي كه بر باز سرايي عاشقانه هاي لري ـ عاشقان در كوه فرهاد شدند ـ آفرين پنهاني ـ آورده مي گويد :

اشعار و ترانه هاي محلي ، در هر بافت جغرافياي ، ابزاري مناسب براي انتقال ياورها ي فرهنگي هر قوم به شمار مي روند. ابياتي كه پيشينه واقعي و سراينده آن ها مشخص نيست تنها از آن رو كه در شرح سينه به سينه نقل گرديده اند و بعنوان بخشي از فولكوريك هر قوم در ميان مردم دوام آورده اند. از اين رو است كه هم چنان در ميان اقوام و گويش هاي مختلف چنين ترانه ها و اشعاري به عناوين مختلف هنوز به حيات خويش ادامه مي دهند بررسي دقيق تاريخ و شكل گيري چنين ابياتي ، تنها با بررسي فراز و فرودهاي فرهنگي و تاريخي اقوام و گويش هاي متنوع امكان پذير است و از اين زاويه مي توانند حامل برخي تجربه هاي تاريخي و فرهنگي مردم به شمار آيند كه بنا به موقعيت هاي خاص سروده شده و در بافت فرهنگي مناطق مختلف جا باز كرده و ماندگار شده اند .

#ننه اسمش ياسمن بود.كه من ياس من صدايش میکردم.

بهرام سلاحورزی bahramsalahvarzi.blogfa.com

پیمایش به بالا