شعری از: شاپور احمدی
1. چراغ یکم. رودي گلآلود
رودی گلآلود بر کهنهسنگها میغلتد.
از او جُستم آنچه بعدها خواستم.
***
در آن هوای تیره او را در دست گرفتم
برای آنکه بگوید، برای آنکه بخندد.
***
بهخوبی به خاطر دارم نخستین سخنانش را.
و در شامگاه رو به کبودی
مدتها نم هوا را به خود گرفتم.
***
نه نام و ننگی، نه سرزنشی
خردمندانه
حواس خود را از دست دادم
در آن معرکه.
***
هرگز فراموش نخواهم کرد
آنچه از دریا گرفتم
سرخ و آتشین و تازه بالیده.
***
آه چه بندبازی درخشانی
در آن صد شب زمستانی.
2. چراغ هفتم. با چشمهاي هراسي
با چشمهای هراسی از دور میآید کبک کوچکم.
خاموش
به چشمهسار پونه مینگرد.
***
لبخندش از دور
آتش به دلم زد.
***
برگ سبز و زردش
میدرخشد در باد.
***
روزگاری آسمانی ندیده بودم.
روز نخست
کبکی نشست
به چشمهی ریز.
***
خالک طلایش را بوییدم.
***
کبک کوچکم رنگ آلا بود
آلا
کوهسار بلوطها و بادامها.
***
قهقههی دهان شیرین کبک بود
که آوردم به شکار
داغی که برف کهنه در دلم نهاد.
***
میان ابرونت صدایی شنیدم
نه صدای شاهینی، کبک نری.
***
ای خون و چوب، گِلم را
با سرانگشتانت سرشتی.
3. چراغ نهم. آن گاه در پاي سنگها ……
آن گاه در پای سنگها به چشم یقین
پنجههای خونین کبک را نگریستم.
منقار آتشینش از شبگیر میگذشت.
***
سنگهای بخارآلود از کدورتم
همديگر را دريدند
و در درههای ژرف غلتیدند.
***
بر روی خطوط باد کردهی بلوطزار
شب و روز
گِل تیرهام عرق میکرد.
***
از کنار معدن سپیدهدمان گذشتم
و اسبم تا زانو در رنگهای جامهات فرو رفت.
***
آن گاه در بوتهی چشمهایش گداختم.
***
در تاریکی گل سرخی به دستم داد.
***
و در آبکوهههای نیلی تاختم.
***
آن گاه چراغی روشنتر از خاموشی ندیدم.
4. چراغ دهم. ياد باد آن روزگاران
یاد باد آن روزگاران یاد باد.
در جوار رودی نیک و بینام
شادمانه
شعرهای بلند پهلوانی میسرودم.
***
بر روی پلی سنگی ایستاده بود بالابلند
با دو لیموی شیرین در آغوش.
***
کنج لبانش هنوز
داغدار بوسهای بود.
***
و از نیمروزیترین سو
باد نیکی میوزید.
***
شمال، ای شمال
بوی خوش بیاور
از عرق طرهاش.
***
شمال، ای شمال
بر شکن به جامهاش
بوی خوشی بیاور
از عنبر سینهاش.
5. چراغ دوازدهم. در شبنم روشنايي
در شبنم روشنایی
به دماغ و دندان خود دست کشیدیم.
و عرق تابناک یکدیگر را نگریستیم.
***
در پرتو سنگهایی که تازه
از پوستهی سبزشان بیرون میخزیدند
گِل و برف پیکرمان را
در رود گلآلود پنهان کردیم.
***
و پلکان سنگی سپیدهدمان را آراستیم.
***
ایستادیم
و رنگهای هر پنج گاه را
بر پوست خود زنده کردیم
اما رنگ ابدی ما
شامگاه رو به کبودی بود.
***
پس از صد شب زمستانی
هیچ چیز نبود
جز لکهی سبزی بر سنگها
و نوای رودی که از دریچههای پنهان میگذشت.