شعری از: لطفی بابااحمدی
آنکه پر زد یکزمان از بام خویش
کرده پرپر همزمان آرام خویش
شام غربت با غمش بردل نشست
هر که بر خاکش نهاده گام خویش
آنکه چون شیری نمی شد هیچ رام
دست غربت بین، چه کردش رام خویش
چشمه ای بودم به دامان وطن
خشک شد آبی که ریخت از جام خویش
کوره آتش میزند در خود ولی
می بسوزاند وطن با نام خویش
گرچه ناکامیست هر یاد وطن
می کشد یادش مرا در کام خویش
دل چو طفلی یاد مام میهن ست
طفلکی دل، پیر شد بی مام خویش