وطن

شعری از: لطفی بابااحمدی

090409_lotfi1

آنکه پر زد یکزمان از بام خویش

کرده پرپر همزمان آرام خویش

شام غربت با غمش بردل نشست

هر که بر خاکش نهاده گام خویش

آنکه چون شیری نمی شد هیچ رام

دست غربت بین، چه کردش رام خویش

چشمه ای بودم به دامان وطن

خشک شد آبی که ریخت از جام خویش

کوره آتش میزند در خود ولی

می بسوزاند وطن با نام خویش

گرچه ناکامیست هر یاد وطن

می کشد یادش مرا در کام خویش
دل چو طفلی یاد مام میهن ست

طفلکی دل، پیر شد بی مام خویش

پیمایش به بالا