عریانی

نصرت مسعودی

(برای پارمیدا)


امان نامه ای بگیر از گریه برایم

که خوابیده یی پشت این پلک ها

با آن شلوار لی

که از آسمان اردیبهشت دوخته بودی

وبعد از آن همه حکایت ناشنیده از آن دهان

هنوزهم حدیث همیشه ی حرف های منی.

مگر می شود کسی را بدترازگریه

عریان کرد؟

خراب بی پروایی  خواب های توام

كولي دشتهاي بي خوابي وُ بوي هوا گرفته ي گياه

که گاه چنان بغلم می کند

که رسم بوی مویت

می شود ریتم راه رفتنم وُ شنفتن ِهزار حرف بي حساب

و اگردر وُدیوارعاشقی نکنند

و یا درختی از چهار سوی باد

شانه ندهد به این دست

تنها چیزی شبیه دایره کم دارم وُ

صدای چند سکه

که از سکه افتاده ام بدون ِآن سیما

امان نامه ای بگیرازآن گریه برایم

که پرسه می زند پیراهنت

زیر این پوست

و این راه دارد اریب ترمی شود

كه بشود شبیه طره ات شايد

آن هم نه بگاهی که شیطنت اش گل می کرد.

نه!

طعم پیراهنت را می دهد این گریه

وامان نامه را به باد بايد آويخت

که حتا رویای گریه هم

تصویر تو را تازه تر می کند!

پیمایش به بالا