گفت‌وگو از عاشقانه‌ها – شهرنوش پارسی پور

shahrnushparsipourمحمد حسین زاده نویسنده‌ای است که کار ادبی خود را دیر شروع کرده است. او در مجموعه داستان «زیر پل بهمنشیر»، که نخستین اثر چاپ شده اوست نشان می‌دهد که طبع خوبی برای نوشتن دارد.

داستان‌های این مجموعه در جایی میان خوزستان در ایران و بخش‌های مختلف سوئد شکل گرفته‌اند.

نویسنده که ظاهرا اصلیت بختیاری دارد و جزو آن مجموعه از بختیاری‌هاست که پدران‌شان جذب شرکت نفت شده‌اند، با عشق غریبی که به زادگاه خود اهواز دارد به شرح ماجرا می‌نشیند.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

پدر راوی برخی از داستان‌ها کارگر شرکت نفت است. خود او بعد کارمند شرکت نفت می‌شود و پس از انقلاب به سوئد مهاجرت می‌کند. این مجموعه در داستان‌های مختلف شکل گرفته‌اند. داستان آغازین کتاب به نام «کافه راه آهن» جاذبه ویژه‌ای دارد:

«از پله‌های سیمانی کافه راه آهن می رویم بالا. تنگ غروبی اواخر آبان است. سالن تقریبا پر از مشتری است. من و شهرام در جستجوی جایی توی کافه چشم می‌گردانیم. آنجا بغل شیشه، میزگرد کوچکی با دو صندلی طوسی رنگ ارج خالی به نظر می‌آید. ردیف کناری را می‌گیریم و می‌رویم طرف میز خالی.

عکس شاه با اونیفورم نیروی دریایی در قاب شیشه‌ای بزرگی ته سالن به دیوار آویخته است. پنکه‌های سقفی می‌چرخند و دود سیگار را جابه‌جا می‌کنند. تا می‌نشینیم یدالله می‌آید- “چی میل دارین؟”

شهرام می‌گوید: “دوتا شمس”

فلکه راه آهن توی دیدمان است با سنگ کاری سفید و سیاه دور تا دور و درختچه‌های خرزهره با بوته‌های گل صورتی و نخل زینتی‌های بلند بی‌قواره و هرس نشده که دیگر زینتی نیستند. جلوی کیوسک نوشابه فروشی میدان شلوغ است. دو ردیف مورت، کیوسک را بغل کرده‌اند و فواره وسط فلکه امروز خاموش است. تابستان تمام زور خودش را زده . حالا اهواز دارد نفس می‌کشد.

یدالله بطرهای سبز و تگری آبجوی شمس را با دو لیوان می گذارد وسط میز. قطره های آب روی شیشه متراکم است. انگشتم را می گذارم روی گردن بطری و می کشم پائین. رنگ سبز شیشه بازتر می‌شود

“چه شبنمی زده بی‌کردار.”

شهرام لبخند می‌زند: شبنم روی گل می‌زنه. به این می‌گن عرق.

فی الفور می‌گویم: اما این آبجوست نه عرق!..»

چند خط پایین‌تر می‌نویسد:

«از کافه بیرون آمدیم. بیرون باد ملایمی می‌وزید. شکم خالی لیوان‌ها را سرکشیده‌ایم و حالا الکل کاری شده. همان‌جا روی پله‌های سیمانی می‌نشینیم و پاهای‌مان را دراز می‌کنیم. شهر غرق تابلوی نئون است.

شهرام می‌گوید: “این کاپیتان بلک ت را چاق کن ببینیم مهندس”.

کیسه سفید توتون کاپیبتان بلک را می‌آورم بیرون. پیپ را پر می‌کنم و با قاشقک توتون را می‌کوبم و فندک می‌کشم. یکی دارد مورت های میدان را با شیلنگ آب پاشی می‌کند. باد بوی خوش مورد را به این طرف می‌آورد.

شهرام همان طور که پیپ را مک می زند می پرسد: “بالاخره داستانت با فاطی چی شد، چیزی هم ماسید؟”

نگاهم به میدان است که با لامپ های مهتابی رنگ وارنگ پرنور شده و به کثرت آن همه ماشین که در حرکت‌اند: “پسر اون موضوع عشقی بود نه سکسی.”

بالاخره آلن دلونی که ماچش می‌کردی ناقلا!…»

mhz

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این فضای شهر اهواز است و دوران پیش از انقلاب. آبجوخوری‌های شبانه و گفت‌وگو از عاشقانه‌ها.

در داستان دوم اما در فرودگاه گوتنبرگ هستیم. بازهم میزی است و یک فنجان قهوه. راوی دارد به آمریکا می‌رود تا دخترش و اقوام دیگر را ملاقات کند.

اهواز در بسیار دور دست قرار گرفته است. دوستان هریک مبتلای سرنوشتی شده‌اند و هریک به گوشه‌ای از جهان پرتاب شده‌اند. محمد حسین زاده بی‌آن که دست به توصیف زیادی بزند فضای داستان را به گونه‌ای به تصویر می‌کشد که خواننده را وسط متن می‌گذارد.

داستان‌ها پله‌پله به عقب رانده می‌شوند. شرح و توصیف دوران کودکی و حال و هوای محیط کارگری مسجد سلیمان و حوزه‌های نفت خیز کشور. عشایری که دیگر کوچ نشینی نمی‌کنند و لباس کار شرکت نفت را به تن دارند.

هسته‌هایی از ابراز هویت در این مجموعه ساخت غرب به چشم می‌خورد. آن‌ها تصمیم می‌گیرند تعزیه به راه اندازند. سال‌هاست که از متن زندگی سنتی دور مانده‌اند و در خانه‌های شرکت نفت زندگی می‌کنند.

داستان‌های محمد حسین زاده مرا به یاد یکی از زندانیان جمهوری اسلامی می‌اندازد که از همین متن عشایری برخاسته بود. او واگو می‌کرد که چگونه در خانه کارگری خود به طور دائم میهمان‌دار عشایری بودند که در جستجوی کار به خانه آن‌ها سرازیر می‌شدند. مادر دائم در حال باد دادن لحاف‌ها و تشک‌هایی بود که غرق شپش می‌شدند. حسین زاده اما به تمام زوایای این زندگی عشایر ساکن نگاه می‌اندازد.

چتر شرکت نفت بلندترین چتر قابل دیدن است. در تمامی جملات و کلمات این عشایر صحبت از انگلیسی و واژه‌های انگلیسی است. حسین زاده اما در جایی گویا که زنجیره تسلسل داستان‌هایش از هم می‌پاشد. البته بی‌موضوع برای نوشتن نیست، اما روند گفتار او تغییر می‌کند و راوی تبدیل به سوم شخص می‌شود.

گاهی با داستان‌های عاشقانه‌ای روبرو هستیم. کم‌کم سرو کله ارتباطات عاشقانه دوملتی ظاهر می‌شود.

در ادامه راه به ازدواج‌های مشترک در سوئد رسیده‌ایم. این بار زنان نیز هستند که ازدواج با خارجی را جانشین زوج سنتی می‌کنند. اکنون نوبت بچه‌هایی است که ارتباطات عاطفی خود را از پدر و مادر پنهان نمی‌کنند.

در «چوب دوسر طلا» می‌نویسد:

«در اتاق خواب نیمه باز است و من دارم لباس‌ها را اتو می‌زنم و به شجریان گوش می‌کنم: بی تو به سر نمی‌شود… تازه صدایش اوج گرفته که تیام سرش را می‌کند تو و حالم را دربست می‌گیرد. یک دستش به دستگیره در است و دست دیگرش را به ستون تکیه داده:

“مگه این شکمش درد می‌کنه که این جوری فریادش به آسمان رفته!؟”

این را به سوئدی روان می‌گوید. اگر چهره گندم‌گون تمام شرقی‌اش نبود خیال می‌کردی یکی از این وایکینگ‌هاست که با پوستین و ریش و پشم از دل تاریخ سر بیرون آورده و دارد توپ و تشر می‌آید.

اتاقش قرینه اتاق ما آن سوی پذیرایی خانه‌مان است. از لای در دو ساق خوش تراش را آن ته می‌بینم که پشت میز کامپیوتر تیام روی هم افتاده است. حالی‌ام می‌شود که از ما بهترون اینجان و کسی نبایستی توی این موقعیت فریاد بزند. دستم می رود روی دکمه استپ دستگاه. اتاق می‌ماند و بوی بخار اتو.»

شخصیت‌های این داستان‌ها میان دو جهان گیر کرده‌اند هرچند درجه تحمل و تسامح آن‌ها زیاد است و به خوبی با محیط زیست خود کنار آمده‌اند اما غم غربت در دل آن‌ها باقی است.

در بازگشتن به اهواز است که راوی داستان گرمازده می‌شود. این بار دارد عیب‌ها را می‌بیند. هرچه داستان‌های نخستین اهوازی زیبا و با روح را عرضه می‌کنند،

در عوض داستان‌های نهایی حکایت از این دارد که مسافر با محیط نوین زندگی‌اش در مهاجرت خو گرفته است.

البته عشق‌هایی در دوران تین‌ایجری نیز او را پای بند محیط ذهنی‌اش کرده است.

منبع: رادیو زمانه parsipur

پیمایش به بالا