نه هميشه، گاهي او را مي بينم؛ بيشتر از سمت جنوب مي آيد؛ خميده، لنگان، آرام و سر در گريبان، انگار همه عمر با خودش حرف زده است. بار اول فکر کردم دارد در گوشي تلفن همراهش با کسي حرف مي زند. کسي در کار نبود؛ با خودش بود؛ دعا يا نفرين؟ نمي شد شنيد. مي دانستم زباله داني بزرگ سر کوچه مقصد اوست. با نايلوني در دست دورتر، کنجي پشت شمشادها ايستادم، ديدم دارد دور زباله داني پي چيزي مي گردد. دو بلوک شکسته را سکو کرد، کيسه نايلون سياهش را گشود و گشت و جست و جو کرد. از دور توان تشخيص نداشتم، اما عروسک شکسته را ديدم؛ دو سه پرتقال – حتماً پژمرده و پير- و بعد کيسه يي سفيد پر از کاغذ، کوهي کاغذ که يک طرف شان سفيد بود. براندازش کرد، گشودش، به کارش آمد؛ آن را نيز برگزيد. کوهي کاغذ، چرک نويس هاي من بود. دلم نمي آمد کاغذ شعرهايم را پاره پاره کنم؛ فقط مراقب اسمم بودم که خوانده نشود. بعد راه افتاد سمت بالاتر، پول قبول نمي کرد. آبرو داشت و شريف بود و آبرو دارد و شريف است. او يکي از هزاران انساني است که به پاکي آسمان زندگي مي کند؛ هرچند سر در زباله ها.
همان بار اول، يک لحظه با غيظي معصوم به رخسارم خيره شد و گفت؛ فرزند، من گدا نيستم. او را پاييدم؛ رفت سمت زباله داني گلستان پنجم شرقي. کند، سنگين و خسته پيش مي رفت. دور زدم با شتاب، پيش از او به زباله داني رسيدم. کيسه کفش و البسه – نه فرسوده و بي مصرف – را در زباله داني انداختم و دور شدم. ماندم تا رسيد. با کشف اين کيسه، حس کردم بايد شادمان شده باشد؛ حتماً همين طور است. جوري به طنز، آن را سبک و سنگين کرد، انگار باورش نمي شد؛ حتي اطرافش را نگاه کرد. بارش سنگين شده بود. خيال کردم دارد با خودش مي گويد؛ «رزق امروز رسيد.» سراغ زباله داني بعدي نرفت، راه افتاد سمت جنوب. خواستم بروم بارش را بردارم به ياري، ترديد داشتم. انگار جان دوباره گرفته بود؛ مي لنگيد به شيب جاده، هي چادر سياه رنگ و رو رفته اش را جمع مي کرد، يک بار هم بار به زمين گذاشت، خستگي در کرد، و بعد رفت سمت بلوار گلزار، پايين ميدان هروي. به نظر مي رسيد بيش از 70 سال زيسته است.
مادر بود؛ کهنسال و شريف، بار اول که به رخسارم خيره شد، باورم نمي شد که يک انسان همه شيارهاي رنج و عمر و اندوه بشري را براي چهره خود خريده باشد. او زن بود، مادر بود، بزرگ بود… با کيسه نايلونش سنگين از شعرهاي من. آن شعرها از کجا سر درمي آوردند. آيا نوه پيرزن پشت سفيد صفحات مشق خواهد نوشت؟ آيا آن همه را به خريدار کاغذهاي باطله خواهد فروخت؟ آيا مي داند آن همه شعر اندوه نويس رنج مردماني چون اوست. فرو نشستم و يادم رفت کجاي خيابانم؟ ويرانم از دست اين روزگار، اما شادمان از اينکه هرگز فرودستان را فراموش نخواهم کرد. از اعماق همين طبقه آمده ام؛ و باز به ياد مي آورم که در دوره دانش آموزي، مادرم هميشه مي گفت؛ «کار شاعري عاقبت ندارد، برو پي نان،»
دريغا نان را مي توان با کلمه نوشت، اما کلمه هرگز نان نمي شود؛ خاصه اگر بخواهد پيش مرگ عدالت شود.
مي گويند بيا، براي شعرخواني به آلمان، اطريش، انگليس، کانادا و… بيا، علاقه مندان چشم به راهند. مي گويم چشم، براي بعد…، اما کجا بروم؟ شعر، کيسه نايلون، پيرزن، فقر، شرافت. همه هستي من، کلمات من، شعر من متعلق به اينجاست. تازه به ياد مي آورم؛ کجا رسيده ام. پزشک مي گويد؛ بي خوابي ها، سردردها، مشکل قلب و… درمان مي شوند؛ از دارو نترس، سيگار نکش، ويران شدن ات شتاب گرفته است. درد، درد، تنها درد شفاي درد من است. درد من جاي ديگري است. پس اين فقر ويرانگر، کي تمام خواهد شد؟ مردم آبرو دارند. ما بايد از پياده رو عبور کنيم. هر کس که درد بر درد مردم مي افزايد، چيزي جز دوزخ در کمين او نخواهد بود.
سید علی صالحی
برگرفته از روزنامه اعتماد www.etemaad.ir