روزی روزگاری (2)

090407_apiraliآ پیرعلی اصلا دندون به حرف نمیزد و از این بابت گاو پیشونی سفید بود بین غریبه و آشنا. هیچی هم جلودارش نبود. نه ببخشیدی نه ملاحظه ای، میگفت و میرفت.
– جوون فقط جوونا بختیاری، باقی را به حساب میار!
– آخه انصاف هم خوب چیزیه آ پیرعلی! تو از بقیه خلق خدا چی میدونی که جوون فقط جوون بختیاریه؟
می شنید اما برای حرف کسی تره هم خورد نمیکرد.
– این جور نگو مرد حسابی، خیلیا بهشون برمیخوره. اینهمه کارگر غیر لُر داریم توی شرکت نفت. از همه جا اومدن. مهمونن ناسلامتی!
– هرکی خوش نداره پوز بگذاره به آب رودخونه!

سر توی خانه همه میکرد و دل به دل همه میداد. پسین های تابستان که تک گرما می شکست و نرمه بادی میوزید، زنش ماه طلا حیاط را «ریشو» میکرد، چای دم میکرد و خرسک را می انداخت سایه درخت توت و دو تا بالش گرد با روکش گلدوزی شده تکیه میداد به تنه درخت. آ پیرعلی استکان چای کمرباریک را با دوتا هورت خالی میکرد توی گلو و به بالش ها تکیه میداد و نی هفت بند را از توی جلد مخملش درمیآورد.

خودش بود و ماه طلا که به شوخی دالو صدایش میکرد. هر سه دخترش را شوهر داده بود که حالا طرف های کوهرنگ و آن حدودها زندگی میکردند. هر چند وقت یکبار کاغذی میفرستادند و دعا سلامی. کاغذ و پاکت را دستش می گرفت و بلند صدا میزد «هوی ممد، میرزا ممد!» صدایش از بالای دیوار کوتاه خانه شرکتی میگذشت و می پیچید توی حیاط نقلی ما که کپی حیاط خودشان بود. جَلدی میرفتم روی چارپایه و سر و گردنم را می دادم آنطرف دیوار
– سلام آ پیرعلی
بجای جواب میگفت: «بدو بیو ئی طرف کاغذ ِ گل طلانه سی م بخون.»

با لُر بودن خودش عشق میکرد آ پیرعلی!
– حالا سی چه هر سه دخترت را دادی به لُرها ؟
با رندی جواب میداد: « ای کاکام قسمت، قسمت خدا بید.» اما همه میدانستند که در و تخته را خودش جور کرده و از بیخ به نصیب و قسمت اعتقادی ندارد!
– نماز میخوانی آ پیرعلی؟
– نه بووم نماز نه. اما مو دلم صافه.
– هرکی نماز نخونه جاش هفت طبقه جهنمه آ پیرعلی.
– لابد تو جات به بهشته، منه گونی سه خطی!
هر جا شلوغ پلوغی بود انگار مویش را آتش زده باشند حاضر میشد. از همه چیز سر درمیآورد. اگر دعوا یا جر منجری راه می افتاد محال ممکن بود که بگذارد قضیه به پاسگاه و کلانتری بکشد. خودش سر و ته قضیه را هم میآورد. کدخدایی بود بدون روستا و رعیت.
– « صورت کاکاته ببوس هرچی هم بد بت گفت سی مو». بعد رو میکرد به آن یکی: « تو هم بیخودی گرت و خاک مکن! قباحت داره منه ئی همه عرب و عجم». ملاحظه پلاحظه توی کارش نبود اما کسی هم از حرفش ناراحت نمی شد.

از مدرسه که میآمدم می دیدم آ پیرعلی نشسته بود دم در پیش پدرم، سیگار هما بیضی میکشیدند و  گرم صحبت بودند. از دز (دزد) و دزبُرد ییلاق گرمسیر میگفتند. از میش و بز. از زنهای ارمنی که چقدر سفید بودند و از فرنگی ها که بوی سگ ماهی میدادند!
از اوو (آب) کوهرنگ که سرد بود مثل تگرگ. از همه چی!
تا میرسیدم و سلام میکردم، آ پیرعلی همیشه یه فرمونی بسته بندی و آماده برایم داشت « بوومی میرزا ممد ئی کاغذه سی م بخون/گُندت بوسیدم میرزا ممد ئی کاغذه سی م بنویس/ عزیزمی به رس! دالو چشم و چار درستی نداره. فتیله علاالدین سی س عوض کن تا تش ننهاده به هونه(خونه).»
یاد ندارم یک مرتبه گفته باشم نه. عین دایی بزرگم دوستش داشتم. وقت و بیوقت به پدرم میگفت:
– خدا بت داده حضرت عباس هم امضاس کرده! به پیشونی ممد ئی بینم که به بالا بالاها ئی رسه.

بهار به دشت و صحرا بود که انتخابات مجلس پیش آمد و «خان» کاندید نمایندگی شد. روزی که از تهران میآمد مسجدسلیمان، دم دروازه نفتک دو تا طاق نصرت زده بودند و جمعیت ریخته بود عین مور و ملخ. مردم روی بلندی ها رفته بودند و چشم به جاده خالی داشتند که ناغافل صدای کل و گاله بلند شد و جمعیت جوشید طرف طاق نصرت ها. ماشین ها دوتا رامبلر سیاه رنگ بودند و یک جیب که پشت سر هم کشیدند کنار و ایستادند. تشمال شروع کرد به کارکردن. جلوی پای خان گوسفند قربانی شد. فرماندار خوشامد کوتاهی گفت، رئیس شهربانی سلام نظامی داد و عکاسها عکس گرفتند. خان جوان بود و بلند بالا با موی بلوطی صاف که با دقت رو به بالا شانه شده بود. کت و شلوار سرمه ای خوشرنگی تنش بود و عینک دودی به چشم داشت. او با یکی دو نفر کراواتی صحبت کوتاهی کرد بعد دستها را برای جمعیت بالای سر برد و جواب ابراز احساسات ها را داد. آنوقت برگشت سوار رامبلر دومی شد و همگی حرکت کردند بطرف شهر.

فردایش توی محله چاربیشه منزل خدایا نمیدانم کی بود که مردم باز جمع شدند و خان آمد ایستاد توی ایوان و سخنرانی کرد. هوا خوش بود. آ پیرعلی دستم را توی دست داشت و هی پا به پا میکرد
– بوومی میرزا ممد هیچ نترس و محکم شعرته بخون.
– چه ترسی آ پیرعلی؟
واقعا هم نمی ترسیدم. توی دبستان نمایشنامه بازی کرده بودم. 21 آذر روی سن باشگاه نفت که پرده سینما هم بود جلو اونهمه کارمند و کارگر سخنرانی کرده بودم. کلاس سوم، معلم قرآن شرعیات مرا گذاشته بود پیشنماز بچه ها. چارشنبه ها زنگ دوم از کلاس میزدیم بیرون و زیر درخت کُنار حیاط مدرسه وضو گرفتن را یادمان میداد. بعد گالش های لاستیکی را از پا درمیآوردیم و به نماز می ایستادیم. پشت دیوار مدرسه کیش و کش غله ها بود وبع بع بز و میش که از سر دره رد میشدند. معلم آهسته میگفت و من بلند میخواندم و بچه ها پشت سرم توی دلشان میخواندند. همیشه موقع قنوت خنده ام میگرفت. انگار از روی کتابی بخوانی که هیچی تویش ننوشته باشند!

– نه چه ترسی آ پیرعلی؟
– بارک الله!
توی کف زنهای حضار، سخنرانی خان تمام شد و تا آمدم بخودم بیایم آ پیرعلی مرا گذشته بود روی گردنش و راست ایستاده بود. جمعیت با دیدن یک پسر بچه که روی شانه های کسی بلند شده بود و کاغذی توی دست داشت ساکت شدند. من دیدم که بیرون حیاط و پشت موردها و روی اسفالت هم کلی آدم ایستاده بود. هیچ زنی توی جمعیت نبود.
هر بند شعر را که میخواندم مردم خود جوش شعاری میدادند: البته.. ایشالا.. شیر بختیاری.. نماینده مردم زنده باد. شعرخوانی من در میان کف و شعار بنفع خان تمام شد و آ پیرعلی گذاشتم زمین و کمر راست کرد. همین موقع خان از ایوان گذشت، دکمه کتش را بست و با لبخندی جلو آمد. اول گرم با آ پیرعلی دست داد و بعد آهسته خم شد مرا بوسید. پوست صورت خان سفید بود و سبیل هایش زرد و باریک، پشت لبش نشسته بودند. بنظرم چشمهایش هم رنگی بودند.

چند سال بعد نیمه های پائیز بود که خبر رسید طیاره خان در شمال سقوط کر ده و خان کشته شده. تَش افتاد به ولات! آ پیرعلی اتوبوسی دربست کرد و بیست سی نفر آدم را با خودش برداشت برد تهران. هنوز هیچی نشده شایع کردند که ساواک یا نمیدانم اشرف هواپیما را دستکاری کرده بودند. خان سالها بود خلبانی میکرد. از تهران به ایذه از ایذه به عقیلی و لالی و خدا میداند کجا.

باغ و چمن دلباز منزل خان توی شمیران زیر آدم بود. از همه شهرهای جنوب آمده بودند. نوکرها سرگرم پذیرایی از مردم سیاهپوش بودند و تشمال بالای پله های ورودی ساختمان، ساز چپی میزد. برادرهای خان لباس فاخر بختیاری روی پیراهن سیاه پوشیده، پائین پله ها ایستاده بودند و جواب سر سلامتی مردم را میدادند. ماموران ساواک کراوات مشکی زده و توی مردم می لولیدند. توی این هین و بین و گریه و زاری یکی از ساواکیها آمد طرف آ پیرعلی و از او پرسید که چکاره خان است. جواب داد نوکر خان.
بعد مرد ساواکی با دلسوزی ادامه داد که خان مرد خوب و کارآمدی بود. اعلیحضرت به او لطف داشت و حالا این نقص فنی هواپیمایش باعث مصیب بزرگی شد برای همه ماها و … که آ پیرعلی دیگه طاقت نیاورده و بی گز و پینا حرفش را زده بود:
« به ئی گردنم پیانه خوتون کشتین حالا هم اویدین ببینین دنیا چه خَوَره!» مَرد را خودتان کشتید، حالا هم آمده اید برای خبرچینی.

خدا خیرداده آ پیرعلی اصلا دندان به حرف نمیزد و از فلک هم ترس نداشت.

محمد حسین زاده

 

پیمایش به بالا