مطبوعات لرستان سهم بسیار کمی در انتقال هنر وادبیات بومی ومحلی به خوانندگان دارد.
مطبوعات لرستان از نظر کمی دارای جایگاه قابل قبولی است اما در حوزه فرهنگ،هنر وادبیات در ابتدای راه است.
هنرمندان، شاعران ونویسندگان لر همطراز وهمگام با دیگر کوشندگان وپدیدآورندگان، توانسته اند موقعیت وفضیلت گرایی خود را به جامعه هنری نشان دهند.
کمبود فضای نوشتاری در بین نشریات مستقل لرستان یکی از اصلی ترین گزینه هاست.
درج اخبار پراکنده از هنرمندان لر اقناع کننده نیست.
باید به دنبال راهکار ویک خط تولید مستمر در حوزه فرهنگ وهنر در مطبوعات لرستان بود.
دست روی دست گذاشتن ومترصد دیگران بودن چاره کار نیست.
هر کس باید احساس مسئولیت را در خود بارور سازد.
سخنان فوق به این مفهوم نیست که درلرستان کارهای هنرمندان در نشریات منعکس نمی شود. بحث بر سر کمیت اینگونه فعالیت در جامعه جوان لرستان است. اگر بپذیریم که لرستان شایسته ی بهتر از این ست ، فضای کنونی در بین اهالی هنردوست وهنرمند لرستان دلگیر کننده است. بدون تردید حضور افراد فرهنگی ومطبوعاتی در نشریات محلی بسیار تاثیرگزار است. نشریه “تبلور اندیشه”جدا از حوزه خبری واجتماعی خود، درهر شماره یک صفحه کامل به هنر وادبیات لرستان اختصاص دارد. مسئولیت این صفحه به عهده دوست گرامی و مطبوعاتی قدیمی لرستان”بهرام سلاحورزی “است.
بهرام سلاحورزی از دلسوختگان وشیفتگان هنر و ادبیات لرستان است که با همه ی دغدغه ها ودلمشغولیهای سالهای دور به تازگی مطلبی در اختیار حقیر قرار داد که تشخیص دادم مناسب نشر در”ستین لر”است. این مطلب به بهانه برگزاری مراسم بزرگداشت رضا سقایی و ناصر میرزایی نگاشته شده است
دو دستنوشته از دو نسل. دو دیدگاه از یک واقعه، روایتی از جوانی و روایتی از پختگی. این یعنی همیشه یک پنجره کافی نیست. دستنوشته نخست به قلم آتوسا رحمتی از نویسندگان ثابت نشریه “تبلور اندیشه” است. و مطلب دوم جعفر سپهوند. هرکدام بنا بر توانایی و حس خود از رضا سقایی و ناصر میرزایی این دو غول زیبای لر سخن گفته اند.
امید میرود انتشار مطالبی از این نوع در نشریه” فرهنگی اجتماعی ستین لر” بخش فراموش شده هنر وادبیات لرستان را التیام بخشد و دیگر یاوران و اندیشه ورزان این قوم، به فکر نشر آثار خود بصورت مکتوب در نشریات لرستان باشند
نصرت درویشی/شهریور ماه 1388
برای تشنگی رضا سقایی
آتوسا رحمتي
شوو اوما اَفتوو نِشِس تُوو بِی دچارم
هنوز هم رضا سقایی را از نزدیک ندیده بودم.
مراسم بزرگداشت او و دیگر افتخار لرستان، ناصر میرزایی آنهم درعرصه ی ورزش با هم برگزار شده بود. پاهایش می لرزید اسطوره ی اخلاق و ورزش استان و بی اختیار لبهایش می خندید.
قبل از رضا سقایی او آمد نه با عصا، نه با صندلی چرخدار! او آمد در حالی که زیر بغل هایش را گرفته بودند تا بتواند بایستد! یک آن غصه ام گرفت اما او با طراوت و عشق می خندید و لای موهای سپیدش جوانی و جاودانگی را یادگار گذاشته بود.
نگاهم به در خشک شد، بلکه ورود سقایی را ببینم شاید قبل از همه و از چشم خودم تنها، نمی دانستم از کدام در وارد می شود. لاجرم چشمهام همه سو می چرخند و بی قرار با خودکار دستم بازی می کردم. وقتی او آمد و من در شلوغی جمعیت دیدمش، اتفاق عجیبی برای حس و حال تمام تماشاچیان افتاده بود. ناخود آگاه با تمام چشم انتظاری ام نگاهم را از رضا گرفتم و جمعیت را دنبال کردم.
همه مات و وارفته او را نگاه می کردند! صدای نامیرای بهاری ترین روزهای زندگانی قوم لُر، با خِرخِر صدای چرخ ویلچر حضورش را جشن گرفت! جشن فراموشی، جشن نگاه های مات! دایی رضا را با همکاری هم به بالای صحنه رساندند! دایی رضا… گریه کرد سالن لرزید! سالن کف زد! دایی رضا گریه کرد! من، خودکارم غش کرد، دایی رضا مکث کرد. تمام سالن یکپارچه گریست! و بغضی که قطع نشد تا پایان کنسرتی که می خواست شاد هم باشد. “بِزِران”، “اَری چوپونکه بواَتم” و حالا “بِزِران” که ” هیه دِ ِاو روز اول بخت و چارَم هَلَه”.
من از نسل او نبودم اما انگار تمام کودکی هایم را غلظت صدایی پر کرده بود مه آلود، اما پر رنگ و لعاب! این صدا مرا خوب می شناخت! خوب دستِ دلم را می خواند! تاریخ و ساعتش یادم نمی آمد انگار همیشه بوده انگار همیشه مرا می شناخته! رضا سرتکان می داد. خوب نمی دیدمش، شاید هم آه می کشید و در فواصل آه کشیدن های بی لکنتش، مدام لیوان های آب را سر می کشید! مدام و بی وقفه! تشنگی امانش را بریده بود و نگاه مرا هم از صحنه می کَند.
فقط موی سپید می دیدم و صندلی چرخدار و سری که روی دسته های سخت صندلی قرار نمی آورد. آرام نداشت! کلافه شدم! به مادر گفتم بروم و کیفم را زیر سرش بگذارم آخر خیلی اذیت است! چادرش را توی صورتش کشیده بود و اشکهایش را قایم می کرد! صِدام را نشنید و آخرِش ماه دولت سقایی، خواهری که تلخ می خندید باز هم خواهری کرد بالشی را زیر سرِ بی قرار رضا گذاشت.
نفس راحتی کشیدیم برای چند لحظه، اندازه ی یک لبخند… هر چند زمین نشسته بود اما روح ایستای او به شفاعت خاطره ها قدِ بلندی داشت. حالا کنار ناصر میرزایی آرام و بی کلام به صحنه چشم دوخته بود، چشمهایی که غزل می خواند و غم روزگار را فاش می گریست! یادم آمد که دلخوشی ها و موسیقیایی این روزها و زیبایی های جاری امروز، همه وامدار عشق ورزی اوست و باز هم این اوست که از گذشته اش خیری نمی بیند! بزرگداشت سه یا چهار روز دوام می آورد و باز خانه ی نمناکی رضا، آوای خاموش او را بغل می کند.
خدا کند رَجز نخوانده باشیم. خدا کند که تاب بیاوریم ما، خود این و تمام هم ولایتی های رضا. دایی رضا خودش هم خوب می داند کسی جایش را نگرفته است و علی رغم آثار ماندگارش، جایش برای همیشه پر نمی شود! بی رقیب ترین صدایی که دالکه، تفنگ، زندگی، قدم خیر، دایه دایه، موتورچی،گَنِم خَر، کوش طلا… را همیشه با خودش زمزمه خواهد کرد و تمام زمزمه هایی که تکرار شدنی نیست به اوج و بلنداش.
رضا باز هم آب می نوشد و این تشنگی ادامه می یابد که او تصویری از ناسیرابی عشق و رنج است! قاب عکس ویلچرنشینی از ناسیرابی هنر و هنرمند! تشنه می شوم اما سالن را ترک نمی کنم.
جعفر سپهوند
تصویر زیبای تمام قامت آن دو، در دو سوی صحن نمایش سالن ارشاد خرم آباد. یکی غرق در لباس اصالت و پیوند قومیت. کلاهی نمدین بر سر. پوشیده در ستره و شال. نماد ایلیاتی قوم لر در کمال. نامش، رضا و نام خانوادگی اش سقائی! به گواهی شناسنامه اش. ورنه گوئیا هنر مُرده و هنرمند هم به بلای هنر دچار آمده، اگر جز این بود، من هرچه گستاخ و وقیح، نباید معرف رضای سقائی باشم. در دیگر سو، چشم در چشم رضا، آن هیولای غمگین، تصویری از سالهای دهه پنجاه او. از نخستین کسانی که در یکی از مطرح ترین تیمهای زمانه،تراکتورسازی تبریز، در لیگ مشهور به (تخت جمشید) چنان میخ بردیوار دفاعی کوفته بود که تصور جایگزینی او، محال مطلق بود. ناصر میرزائی را می گویم. تصویر (دوغول زیبا). باید کسی چون من گستاخ و خودخواه باشد تا بیاید و خورشید را به دیگری، به دیگران نشان دهد آنهم از بد حادثه. (میری) کجاست تا دست به آسمان (آسمو) بالا برد و خون بگرید و با (دالکه) خویش، دراین ویرانه سرا، بر وارونگی معیارهای (زندگی پُر رنج و عذاب رضا) شیون و فقان سر دهد؟. جفای زمانه را بنگر (دالکه)!
اکنون، آن دو غول مهربان و زیبا ، نشسته بر صندلی چرخدار از مشرق سالن ارشاد و در میان اشکهای جاری حُضار، که به عبث درپنهان نمود نشان می کوشند، وارد میشود، واردشان می کنند. بگذارید اشک هایتان، شفافیت قلبهای مهربانتان را عریان سازد. مگر اشک آدمی حکایتگر قلب مهرافزون نیست؟ یله دهید تکبر شوم را. مگذارید این بغض، گلوی مهربانتان را آزار دهد. فردا و فرداها برای برآوردن هزار هزار فریاد رهائی به سلامت این گلوها نیازمندیم. پس راه بر بغض فروخفته مبندید. این درد مشترک است. پس فریادش دهید. رهایش کنید. رضا و ناصر، هر دو عزیزند، هر کدام به نوعی، به سان دو بال پرواز این قوم. قوم لُر.تا اوج. تا آنجا که (آسمو) از فریاد بی فرود رضا، بلرزد : آهِ مِ دِ آسمو چی کهکشونه… دو اسطوره، دریک خط موازی عزت و افتخار تا کهکشانها. اگر رضا اجازه دهد، نخست از ناصر بگویم :
هیولائی با قلبی از جنس ابریشم. روحی لطیف در سیطره و حکمرانی بی چون و چرا، زبانی همچون تیغ. بود و نمودی در تضاد. تضادی تا بی نهایت. گوئیا هیچ یک را سر آشتی با دیگر نیست. قلب و زبان. ابریشم و تیغ. قلبی چون قناری. زبان از جنس الماس. جدال سنگ و شیشه، نه، آشتی سنگ و شیشه، در میدانی به وسعت بودگاری ناصر ، در یک تن. درون یک نفر، هیولای مهربان زمین های فوتبال کشور. تبریز دهه پنجاه شیفته و شیدایش بود. امجدیه که جای خود داشت. هیولای نازنینم. تیله بازی کودکان را به یاد آر. همه حسرت من آنست و آرزوی کام نایافته ام هم همان، که کاش با توپ و چمن و… کاریت نبود تا واقعیت هویت انسانیت در سیلان سبز فوتبال قربانی نشده بود. آنهم در تجارتی لجن آلود بنام فوتبال حرفه ای. گرچه در اوج نام آوریت هم بدان باور نداشتی، از آنروی که تاجر پیشه و نفع طلب از مادر نزاده بودی. کمتر کسی باورش خواهد شد که این نامی فوتبال زمانه خویش، بیش از فوتبال و آوازهایش، شیفته مطالعه و تحقیق در شعر و موسیقی در تاریخ و در فلسفه و… بوده و هست، حتی نگاهش به فوتبال هم از دروازه فلسفه میگذرد، سوسیال دموکراسی، آزادی فردی در خدمت اهداف اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و… می گوید فوتبالیست در میدان آزاد است، همچنانکه فرد در جامعه، فوتبالیست آزاد است تا آنگونه که می خواهد و می تواند با توپ کار کند، بشرط آنکه به اهداف تیم لطمه ای نزند. واقع قضیه، عبور از دیکتاتوری پرولتاریا و رسیدن به سوسیال دموکراسی. سوسیال دموکراسی بر صندلی چرخدار. گفتم : عاشق فوتبال، شیفته و واله کتاب با ذوالفقاری در کام به نام “زبان” زبانی که ترا می آزارد اگر بر لطافت قلبش واقف نباشی. قلبی از بلور، شیشه تُرد و نازک از جنس تُنگ بلورینی که ماهی های سفره هفت سین شب عید را در آن به بند می کشیم و با تلنگری در هم شکسته میشود، و زبانی از جنس فولاد که بریدن آهن را تواند. با دستانی به یاری هم و پائی که عبور یار مقابلش را محال می نمود، هر که باشد.
آی مرد در سرشت متضاد خود، در خمیر مایه وجودت چگونه این دو را به آشتی می کشانی و همگان را شیفته و واله خود کردی؟ غلیان مِهر آدمیان را در چهره اشکبار و اشتیاق بی انتهایشان بنگر، به گاه ورودت به سالن آوردنت به جمع مهر بارشان. گوئیا قصد نشستن در مقابلت را ندارند. ایستاده اند به قامت تا پاسداری حرمت تو را به هزار زبان فریاد زنند و می زنند. این حق توست، کمترین حقت، گرچه به گاه نباشد.
اکنون که به سالیان دراز شناخت برآمد. از دوستیمان می نگرم با تمام وجود اذعان می کنم که حق مطلب را در قدردانی این فرزند طاغی دیارمان ادا نکرده ایم. آنگونه که شایسته اوست. آن سان که شایسته نام آوران عرصه های مختلف این دیار است. دردمندانه می گویم، با خودت، با ما چکار کردی. آی خودسر، عصیانگر، طاغی، فرزند چموش این مرز و بوم؟ در آمیختن عقل و عشق را سزائی نبود، مگر نشانده شده بر صندلی چرخدار.
حقت است. دم بر نیاور. زبان در کام گیرد. مَنال. زبانم لال، لال شو. با خود، با من، با ما چه کردی؟ اینکه زبانی از جنس الماس در کام خویش داری. چه کس ، چه کسانی که بانگ هشدار و فغان بهوش باش خویش را متواضعانه در گوشهایت زمزمه، و چه بسا فریاد، که نکردند. شاید حکمت بالغه خداوندی برآن بود که صندلی چرخدار هم از مهربانی قلبت بی بهره نماند. میزبانی صندلی چرخدارت. دار منصورحلاج و سرافرازی آن(دار) از میهمانداری (سرِیار). خدایا این چه حکمتی است که همگان از درک آن عاجزند و ناکام؟ کاش می توانستم ای کاش که آن قلب نازک شیشه ای ترا که ماهی های رنگین سفره هفت سین مان در گردش دوار و رقصی عاشقانه در درونش می چرخند را در دستانم بفشارم به مِهر، و در آن لحظه زیبای ملکوتی که با صدای بی نظیر ( یا مقلوب القلوب)استاد باعث عروج آرام آرام قلبها بر بستر ابرها میشود، در گوشت زمزمه کنم که : بر این همه پایداری، غیرت و شجاعت تو غبطه می خورم. در آتش حسد برتو میسوزم. بردباریت هم خود درسی است. زندگی را چنین گستاخ به نبردی روی در رو طلبیدن هم زیبنده توست. کوهوار ایستادن و همچون جویبار و نهرها جاری بودن، برصندلی چرخدار نشستن و بر قلب ها فرمان راندن هم لایق توست. این سان که هستی. میزبانی صندلی چرخدار هم طولانی نخواهد بود. برپا خواهی خواست چنانکه شایسته توست. آمین.
اکنون باید روی در رو، و چهره به چهره رضا نشسته و قطره ای از دریای آنچه گفتنی است با او بگویم : آقا رضا : ای خوب، خوب ترین. مصداق عیان (مظلومیت )!
بیاد دارم، وقتی ام کلثوم، معروف به بلبل نیل و مشهور به قلب تپنده ملت عرب در گذشت. نویسنده ای نامی بنام “حسین هیکل” در روزنامه جهانی خود یعنی الاهرام اینگونه نوشت:
ام کلثوم، صدای شکست ها و پیروزیهای ملت مصر و جهان عرب بود. آنهم به هنگامی که جهان عرب در حقارت آمیزترین دوران خود، یعنی شکست های متوالی را از دشمن غدار خویش تحمل می کرد وساطت عبدالناصربرای همکاری ام کلثوم با بزرگترین استاد عود جهان عرب هم خود حکایتی است ام کلثوم پذیرفت به شرط آنکه عبدالناصر هم استعفای برآمده از شکست مصر را در جنگهای معروف به “شش روزه” مردود اعلام کند. هر دو پذیرفتند. ام کلثوم و ناصر آری بحق، ام کلثوم صدای شکست ها و پیروزیهای ملت مصر بود. استاد شجریان هم در پایان آن حماسه “بم خوانی” خود و در مصاحبه اش گفت: و چه دقیق و درست هم که: در آوازهایم می توان تمامی تحولات سی ساله اخیر کشور و ملت ایران را دید و شنید.
هنرمند آئینه تمام نمای تحولات زمان خویش است، پس رضا هم انعکاس هویت قوم و دیار خود است. کدامین کس می تواند باور کند. آن اوج فغان و فریاد برآمد از (آسمو)، از حنجره انسانی نحیف برآمده با قامتی تکیده که حاصل سالهای سخت خیاطی اوست! تکیده مردی، انسانی عاشق که هنر خود را به گدائی مادیت به دریوزگی اغیار نفرستاد. باورت میشود که رضای عاشق (تفنگ) خود را چنان بر ظلم زمانه خویش فریاد زد که دشمنان قسم خورده خشونت را هم شیفته تفنگ خویش کرد؟ تفنگی که رضا برای (میری) این فرزند پاکباخته (دالکه) اش می خواست. نه برای قساوت و ریختن خون فرزندان این دیار بر سنگفرش خانه خویش، بلکه برای تضمین و تداوم (زندگی)، که به ضرورت زمانه بایستی نیم نگاهی هم بدان داشته باشی، به پاسداشت غرور جوانی و ادامه حیات، اما با اتکا به لوله تفنگ، که ایمان به اتحاد خویش. تا دشمن تو بداند، می توانی دستی هم بر ماشه تفنگ داشته باشی و فارغ از روزمرگی خود سر بر دامن (دالکه) بگذاری تا دستان زبرش نوازشگر موهای خونین تو باشد. زخمی از با توم برادر. برادری در خدمت رجالان. چماق دست ایشان. اکنون که زخم خنجر برادر بر تن داری لحظه ای به آسمون (آسمو) پرستاره دیارت بنگر و خود را در پهنای پرستاره اش رها ساز تا با دامنی پر از ستاره بازگردی و هر ستاره ای را با شاخه ای گل سرخ هدیه برادران جلادت کنی. ما اینک بر دو راهی سخت تاریخ ایستاده ایم. به کدامین سو روی آوریم. به فریاد حکیم طوس که گفت : «پدر کشتی و تخم کین کاشتی/ پدر کشته را کی بود آشتی»
و یا با مولانای خویش همنوا شویم که «خون به خون شستن محال آمد،محال»
انتخابی سخت است. اما اگر به (زندگی) رضا ایمان داریم. زندگی را، زنده بودن ملتی را می طلبیم.
آن که فریاد زنیم : خون به خون شستن محال آمد، محال! روز از نو، روزی از نو اما این بار خلاف هماره تاریخ ، با چشمانی باز. با دلی در حکمرانی خود. فرمانروائی عقل. (رضا) هم به سان (ناصر) و هر دو هم به سان دیگر قهرمانان، قربانی آن قانون نانوشته ظالمانه ای شدند که: پهلوان زنده اش عشق است! جفای روزگار است یا ثمره جهالت؟ قانون بازی زندگیست یا خاری روئیده در کشتگاه خرد؟ هر چه هست، هر چه بود، دریغا که چه عزیزانی را قربانی این قانون نانوشته کردیم!