ظهور – شعری از: منوچهر آتشئ

عبدوی جط دوباره میآید

atashi

عبدو ی جط دوباره میآید

با سینه اش هنوز مدال عقیق زخم
ز تپه های آن سوی گزدان خواهد آمد
از تپه های ماسه که آنجا ناگاه
ده تیر نارفیقان گل کرد
و ده شقایق سرخ
بر سینه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دیر باور عبدو
هنوز هم
در تپه های آنسوی گزدان
احساس درد را به تاخیر می سپارد
خون را
هنوز عبدو از تنگچین شال
باور نمی کند
پس خواهرم ستاره چرا در رکابم عطسه نکرد ؟
ایا عقاب پیر خیانت
تازنده تر
از هوش تیز ابلق من بود ؟
که پیشتر ز شیهه شکک اسب
بر سینه تذرو دلم بنشست ؟
ایا شبانعلی
پسرم را هم ؟
باد ابرهای خیس پرکنده را
به آبیاری قشلاق بوشکان می برد
و ابر خیس
پیغام را سوی اطراقگاه
امسال ایل
بی ئحشت معلق عبدو جط
آسوده تر ز تنگه دیزاشکن خواهد گذشت
دیگر پلنگ برنو عبدو
در کچه نیست منتظر قوچ های ایل
امسال
آسوده تر
از گردنه سرازیر خواهید شد
امسال
ای قبیله وارث
دوشیزگان عفیف مراتع یتیمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشیزگان یتیم مراتع
به کامتان باد
در تپه های آنسوی گزدان
در کنده تناور خرگ ی
از روزگار خون
ماری دو سر به چله
لمیدست
و بوته های سرخ شقایق
انبوه تر شکفته تر
اندوهبارتر
بر پیکر برهنه دشتستان
در شیب های ماسه
دمیده ست
گهگاه
با عصر های غمنک پاییزی
که باد با کپر ها
بازیگر شرارت و شنگولیست
آوازهای غمباری
آهنگ شروه های فایز
از شیب های ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
در پهنه بیابان می پیچد
مثل کبوترانی
که از صفیر گلوله سرسام یافته
از فوج خواهران پریشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان
سرگردان
آئازهای خارج از آهنگی
مانند روح عبدو
می گردد در گزدان
ایا شبانعلی پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سینه دلاور
ده تیر نارفیقان
گلهای سرخ سرب
نخواهد کاشت ؟
از تنگچین شالش چرم قطارش ایا از خون خیس ؟
عبدوی جط دوباره می اید
اما شبانعلی
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تیر نارفیقان
بر کوهه فلزی زین خم نکرد
زخم دل شبانعلی
از زخم های خونی دهگانه پدر
کاری تر بود
کاری تر و عمیق تر
اما سیاه
جط زاده را نگاه کن
این کرمجی ادای جمازه در می آورد
او خواستار شاتی زیبای کدخداست
کار خداست دیگر
هی هو شبانعلی
زانوی اشتران اجدادت را محکم ببند
که بنه های گندم امسال کدخدا
از پارسال سنگین تر است
هی های هو
شبانعلی عاشق
ایا تو شیرمزد شاتی را
آن ناقه سفید دو کوهان خواهی داد ؟
شهزاده شترزاد
آری شبانعلی را
زخم زبان
و آتش نگاه شاتی بی خیال
سرکوفت مداوم جطزادی
و درد بی دوای عشق محال
از اسب لختت چموش جوانی
به خک کوفت
اما
در کنده ستبر خرگ کهن هنوز
مار دو سر به چله لمیده است
با او شکیب تشنگی خشک انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نیش بلند کینه او را
شمشیر جانشکار زهریست در نیام
او
ناطور دشت سرخ شقایق
و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوی جط دوباره می اید
از تپه های سکت گزدان
بر سینه اش هنوز مدال عقیق زخم
در زیر ابر انبوه می اید
در سال آب
در بیشه بلند باران
تا ننگ پر شقاوت جط بودن را
از دامن عشیره بشوید
و عدل و داد را
مثل قنات های فراوان آب
از تپه های بلند گزدان
بر پهنه بیابان جاری کند


پیمایش به بالا