شعری از: شاپور احمدي
در كوهي خاموش به سر ميبرم كه به سختي به ديده ميآيد.
و كورسوي ماهيهايي كه رد ستارگان را ميگيرند
ريشه هايم را روشن ميكند.
و پوست چشمه لك مياندازد.
كوه هزاره اي از سنگ است.
من فرصت داشتم به دره هاي دوردست بازگردم.
و زرق وبرقي كه ماه به پيشاني و لب و دندان هر كسي مي بخشايد
حتي بيشه ي سر به تو را ميدرخشانَد.
قلب من تكهاي طلاست كه گورم را روشن نگه ميدارد.
در كوهي به سر ميبرم كه از آسمان نميبُرَد
مگر نابهنگام كه برگچه هاي براق ماه
جسته گريخته قلعه هاي سر در هم كشيده را ميشكافد.
نميتوان ساكت نشست
به همراه توله سگها و جاجيمهاي انار و سورمه
و كبكهايي كه همسوي اناربنها
به تكهاي از آفتاب در پوسته ي خود ميانديشند،
كبكهايي كه سرِ چشمه كاسه اي آب پيشكش ميكنند
و در چشمهايشان هر روز عصر كهكشاني كهنه ميشود.
پروردگارا،
خوشحال و خاكسار ميخواهيم روستايي اينچنين را بستاييم.
زرورقهاي تكه تكه ي ماه ظرفها و دندانهاي جلو و سرمچها و بناگوشمان را ميآرايند.
با چشمهاي خفته در گور، تيغه هاي مسي ماه را خواهم گرفت.
مزه ي ستارگان و چشمه از پنجه هاي پا و دايره ي ناف تا بناگوش شادابم را خواهند لرزاند.
بخت خواب آلودم شيري خواهد شد
آويخته بر كوهان ورزايي طلايي.
گورم شيري سنگي خواهد شد
چشم به راه خرزهره و مهتاب.
و صبحگاه آنچه در خواب از سر گذرانده بودم، در تنگهاي ديدم.
ديواره ي خنك را خراشيدم.
پوستم خشنود است
همچنان كه بلوطهاي آن سوي تپه ها.
من همه ي قهوه اي ها را ميبُرَم.
قهوه ايِ صدادار كبكي است بر سر چشمه.
بگذار روي چشمهاي هم را اي شبانگاه دراز، بگذاريم.
آن گاه بازوانت را آهسته خواهم ديد كنار چشمه.
برق بناگوش و زنگوله ها
در سنگريزهه اي مسي و تيغ و نمك
ناگاه آشيانه ي پرندگان و زنجره ها را بر ميافروزد.
ميخواهم فرياد بكشم. قاف قاف. قاف كجاست؟
و تيغه ي ستاره اي پرت در بيشه زار زانويم را چزاند.
اكنون برگبرگِ برودوشت شروع كرده است بر تنه لشم بيوقفه ببارد.
ميخواهم ساماني بگيرم در سايه ي كوه و تنگه.
بزودي سيلابهاي دوردست
پس از شكافتن ردپاي پلنگها و كور و كر كردن خروسهاي بيخيال
يك لحظه گيج به تنه ي بلوطهاي برآمده در صخره هاي بيدرد خواهند آويخت.
آن گاه در شنزار بنفش شامگاهي نشستم
با چوپانها و فرشته هايي كه با گلولاي ستارگان
زخم پايشان را پوشانده بودند.
چوپاني كه لبهاي باريكي داشت، فرشته اش را با اشاره اي به من سپرد
اما نتوانستم او را كه اولين بهاري بود كه با مردها ميخواست تا آخر دنيا را بگردد، در آغوش بكشم.
شبانه (گوش شيطان كر) رستم و اسفنديار را نوبتي ميخوانديم.
هميشه پشت سرشان زير بلوط، باباطاهر را با سايه ها و سوت غمناك مارها و ريگه ايي كه بي خيال ميغلتيدند، از نو ميسرودم.
چل ساچمه ي سياه در پروپارچه ي فرشتهاي كه از گشنگي نزديك بود ديوانه شود، شكفته بود.
و گريان در كوهساري از زمين و زمان پناه ميگرفتم.
* شيرينبهار همان كوچنشينِ شيمبار است در انديكاي مسجدسليمان، و سنگها نيز يكي از بنشين هاي آن ديار.
www.shapurahmadi.blogfa.com