بايد از رضا سقائي نوشت
بايد از رضا سقائي گفت
پيش از آنكه اتفاق بيفتد
او در بستر بيماريست، رنجور، دلتنگ، چشم انتظار و نگران. رضا سقائي صداي ماندگار و مخملين قوم نجيب لر. صداي او با نواي شكوهمند”دايه دايه” به عنوان يكي از صد ترانه ي برتر ايران برگزيده شده است. روي اين اصل ميگويم بايد از او بگوييم و بنويسيم آنهم پيش از آنكه اتفاق بيفتد.
از دوست نازنين و نويسنده ارجمند لرستاني ام “بهرام سلاحورزي” درخواست كردم در صورت موافقت،مطلب ايشان را براي انجمن فرهنگي اجتماعي ” ستين لر” بفرستم. مطلب تقديمي با مساعدت و تاييد بهرام سلاحورزي براي نشر در اختيار” ستين لر” قرار گرفته است. دغدغه ها و “خاطره بازي هاي” بهرام سلاحورزي همواره در وادي هنر و ادبيات لرستان خواندني ،دلچسب وتاثير گزار بوده است.مطلب ” بميرم سيت رضا سقائي ” به قلم بهرام سلاحورزي از نمونه هايي است كه انتشار آن را وظيفه خود ميدانم. اين نوشته همه ي دلتنگي ها وعاشقانه هاي مردي است كه هنرمندان وهنروران قوم لر را ارج مي نهد وبه هر بهانه بهترين ها را با نيش قلم خود نوازش ميدهد
اينبار از ترانه ها وسرود ها و حماسه ها و حماسه سراي نامي لرستان مي گويد. پيشكش به همه ي همتباران،آنان كه صداي دايه دايه،تفنگ،وبميرم سيت رضا سقايي از شوق دلتنگ مي شوند وبا دلتنگي ،اشك شوق در چشمانشان حلقه مي زند.
بميرم سيت رضا سقايي
نوشته بهرام سلاحورزي
اندوه دلم قد میکشد تا آسمان و میرسد به ابری که میدانم میبارد، از این همه دلتنگی.
ابر می بارد!
گونه هایم خیس میشوند. سر میچرخانم به سمت چشمان بیمارش که به آتش میکشند دلم را.
چنی دلم می ها…..
نمیتواند بقیه اش را بگوید، نمیتواند بگوید: دلش چه میخواهد.
شایدهم دیگر دلش چیزی نمیخواهد.
کلمه کلمه ی این جمله ناقص را که شبهایی – چه شبهایی!- آن را کنار « جوی شوا» برایم خوانده از روی لبهایش که حالا فقط میلرزند برمی چینم.
مادر بزرگ
گم کردهام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را.
راستی نظربند سبز رضا که وقتی بچه بود و مادرش آن را بر بازویش می بست کی گم شده است؟ اصلاً رضا آن را کجا جا گذاشته است که حالا با نگاهِ به سقف دوخته اش هی دنبالش میگردد؟ لبم را – لب پائینی ام- را گاز میگیرم. نگاهم را به گل فرش گره میزنم با خودم میگویم:
بمیرم سیت رضا سقائی!
این را قبلاً برایش نوشته ام. روزی که هنوز نظربندش گم نشده بود و مثل الآن با نگاهی به سقف دوخته هی دنبالش نمی گشت. چقدر خوشحال بود از آن نوشته! آن قدر که هنوز ستون اول را نخوانده، روزنامه را به طرفم دراز کرد و گفت:
خودت از اول بخوانش.
عزیزم به سفر میرود و
چقدر دلم میگیرد.
همه شب از تب فراق میسوزم
بیمارم و
غم مثل کبوتری در دلم لانه ساخته
چه درد لاعلاجی دارم
خدایا،
او کی بر میگردد
ترانه آسمو ASEMO
برایش میخوانم که، صدایش همان چیزی بود که همه ی نیاز مرا شکل می بخشید. درست مثل پرده ی توری آبی پنجرهای که هر شب در آن سوی گلال GELAL در دستان مواج باد به رقص در میآمد.
برایش میخوانم، صدایش باز و بسته شدن پنجرهای را میماند که پرده ای آبی و از جنس خیال داشت. چیزی که همیشه با سکوت شروع و سپس گام به گام، همه ی دلهره های مرا به امید و آرامش نزدیک می ساخت.
صدایش پنجره ها را می گشاید و پرده هایی که آبی اند از پائین ترین نقطه فرود، دست در دست باد به بالاترین مرحله ی فراز می رسند. بلندایی چنان رویایی که زیباترین باله ها را در ذهن به تصویر می کشاند.
این سروناز من است می آید
او که همانند رنگین کمانی است
از جنس میوه های پائیز
من پر دردم
مثل هیزم درخت بلوط دارم می سوزم
تنها او با مهربانی نگاهش
می تواند علاج دردم باشد
بزران BEZERAN
رضا نه تنها برگی که فصلی است از تاریخ سرزمینش. صدای او با ویژگی هایش می تواند برگی از تاریخ دیارش تلقی گردد. افزون بر این اجراهای بیاد ماندنیش خاصه ترانه ی جاودانه زندگی و کارهایی که با مرحوم میرزاده انجام داده و نوع انتخاب ترانه ها را هم داریم. که اگر این ها را به آن برگ اضافه کنیم به راحتی مجاب خواهیم شد؛اختصاص فصلی از تاریخ سرزمینش به او حرفی اغراق آمیز نیست. او در ترانه هایش از عشق، مهربانی، دوستی، درد، رنج، دلتنگی، نبرد و حماسه آفرینی های مردم دیارش می گوید.
شب را با همه ی دلتنگی اش بیان می کند. عشق و دوست داشتن را چنان به نجوا می نشیند که معصوم ترین عشاق و حماسه و ایستادگی را آن گونه که باید.
معشوق اسطوره ایش انگار از جنس مخمل است و حریر. زنی با پیراهنی بلند و ارغوانی و موهایی ریز بافته، که انتهایشان از زیر سربندی که گویی نقاشی اش کرده اند بیرون ریخته است.
صدایی که ساز است به باغ ش می کشاند. زن از کوچه باغ خیالش می گذرد. بال لباسش به گیاهان و بوته های رنگارنگ گل ها که سر راهش است می گیرد و او می میرد از دلهره، مبادا خاری بر آن همه لطافت خط بکشد.
سرو نازی که لبخندی نجیب بانه بر لب دارد و وجودش همه فرشتگی است با آمدنش او را با خود به باغ می کشد. او غرق می شود در آن همه عطر، در آن همه رنگ. اما هنوز غنچه های خنده بر گونه هایش نشکفته دلهره ای دیگر سراپایش را فرا می گیرد. مبادا آفتاب چشم های سرونازش را بیازارد. هم از این رو است که بی تابانه به سمت پونه ها می رود و ساخت کولائی برای معشوق اسطوره ایش.
نازنین خوبم
از ساقه های پونه
سایه بانی برایت می سازم
نمی خواهم آفتاب چشمانت را بیازارد.
بمیرم BAMIREM
با این همه لطافت و مهربانی اما؛ او هرگز و هرگز دلاور مردی های مردمش را فراموش نمی کند چرا که در سرنوشت قوم و قبیله اش دردی نهفته است تاریخی. درد هجوم. درد کشتن و به آتش کشیدن. تاریخ و طبیعت سرزمینش به او آموخته تا همواره آماده باشد برای مقابله با حادثه ای که در راه است. او که هیچ جا نتوانسته از خودش واصالتش فاصله بگیرد. به گاه نبرد تا آنجا که ناموس قبیله را خطری تهدید نکند حتی معشوق اسطوره ایش را چونان شیرزنی در کنار خود می خواهد. او میخواهد با کمک همه ی زنان و دختران قبیله دشمنی را که به حریم اش تجاوز کرده از پای درآورد.
دخترها
شما نیز آماده باشید
گاه حمله فرا رسیده
باید ضربه ای کاری به دشمن وارد کنیم
در میدان نبرد و هنگام کار زار حفظ شرافت و ناموس قبیله بر همه چیز مقدم است. فرهنگ غالب بر ترانه سرای لر اینجا او را متوجه این مهم می سازد که منطق جنگ به نهایتی از خشونت و کینه ورزی و جنون و جوانمردی رسیده. پس باید کاری کرد تا شرافت و ناموس قبیله گزندی نبیند. زنان و دختران باید از هر تعرضی دور باشند.
شب در راه است و
حجم آتش دشمن سنگین
دختران !
حالا که به شب می رسیم
به خانه باز گردید.
این مهربانی اما، در ترانه ی اسطوره ای دایه دایه شکلی دیگر از عطوفت را به خود می گیرد.
این جا حماسه ی نبرد پهلو به پهلوی نجابت، شرافت و صداقت آگاهانه لرها می زند.
رضا در دایه دایه آرش وار صدایش را از چله رها می نماید، آن گونه که همه ی سرزمین ایران را در نور دیده و زبانزد همه می گردد. تا آنجا که بالاخره ترانه مذکور در سال 1386 به عنوان اثری ملی و به عنوان یکی از صد ترانه برتر مرز پر گهر برگزیده می شود. گویی اصلی ترین پیغام مردم لر در حماسه ی دایه دایه نهفته است ترانه ای که سقائی با همه توان آن را به اجرا می نشیند.
به دخترانم بگوئید:
هرگز با قبیله ی دشمن
پیوند زناشوئی مبندند
و از مادرم بخواهید
مرا حلال کند.
دایه دایهDAYA DAYA
در حماسه سرائی و حماسه خوانی دایه دایه که آمیخته ای است از شجاعت، مهربانی، عشق و نفرت . قهرمان لر که از دست یابی دشمن به جنازه اش نگران است. در نهایتی از زیبایی و عشق و در گفتگویش با نازنینی که عاشقانه می خواهدش مطرح می سازد:
نازنین !
در عزایم پیراهن سیاه بپوش
و مرگم را باور کن .
همه ی سنگر ها را بگرد.
جنازه ام را پیدا کن
مبادا جنازه ام به دست دشمن بیفتد.
دایه دایه
این نه همه، که قسمتی از ویژگی های رضا سقائی است که به تمام و کمال آن را بر همه ی ما عرضه ساخته، او بی تردید یکی از اصلی ترین عوامل حفظ و اشاعه ی نجیب ترین، بکرترین و اصیل ترین موسیقی سرزمینمان است. او از حماسي ترين اشعار تا عاميانه ترين سرودهاي بكر سرزميني كه حتي چشمه سارانش از ترنم موسقي آن به رقص در مي آيند را جاودانگي بخشيده. باور كنيم سهم بزرگ رضا سقائي را از فرهنگ و هنر زادگاهمان. نشکنیم دلش را و قدرش را بدانيم. پيش از آن كه او خود ما را مخاطب قرار دهد كه:
به سراغ من اگر مي آيي نرم و آهسته بيا
كه مبادا ترك بردارد
چيني نازك تنهائي من
اگرچه رضا سقائي كه خود نشانه و الگوي مهرباني و مهرورزي و دوست داشتن است. چنان عزيز و بزرگوار است كه حتي جفاي ما را هم ناديده مي انگارد. رضا اگر گلايه و شكوه اي هم داشته باشد نه از من و تو هم«قبيله» كه از ناجوانمرداني است كه جنگ را از خطوط مقدم جبهه، حتي به كولائي KOLA كه از ساقه هاي پونه ساخته بود كشاندند. و صداي مخملينش را كه به قاصدكي رقصان مي ماند در دست نسيم. به بي صدائي رساندند آنگونه كه حتي توان زمزمه دلتنگي هايش را هم نداشته باشد!
بازكن پنجره را
پرده انداخته شب بر سر راز
مرغي ازدور تو را مي خواند
گيسوانش چه بلند
چشم هايش چه درخشان، بيدار
صبح خواهي دانست آنگه مي خواند كه بود.