عطش، شعری از: نیکی میرزایی







با یک کهکشان دلتنگی

با آرزوهای خفته در دست پریشان دل

بی هیچ امید ِ آفتابی

وامانده در میعاد یاد روزهای رفته

در سوگ روزگارانی بی آئینه و عشق، چهره می خراشم.

در روزگار بیگانگی حضور ِ رخصت روشن رُستن

دیگر چه آوازی درخت و زمین را

به ایستادگی می خواند؟


اکنون فصل غریبی ست در خاک من

عطش تشنگی چشمه ها را عبور بارانی نیست.

پیمایش به بالا