با یک کهکشان دلتنگی
با آرزوهای خفته در دست پریشان دل
بی هیچ امید ِ آفتابی
وامانده در میعاد یاد روزهای رفته
در سوگ روزگارانی بی آئینه و عشق، چهره می خراشم.
در روزگار بیگانگی حضور ِ رخصت روشن رُستن
دیگر چه آوازی درخت و زمین را
به ایستادگی می خواند؟
اکنون فصل غریبی ست در خاک من
عطش تشنگی چشمه ها را عبور بارانی نیست.