فصل ِناتمام ِشوخی!

شعری از: نصرت مسعودی

تا وان چهِ را پس می دهم پارمیدا

كه باز لبخندم

میوه‌ی ممنوع این غروبِ بی چراغ است

و بازی بازی باز

دست‌ام را چنان می‌تکانند

كه گرد وُ غبارِ اسب وایلغار

از کف‌ِشان رو به هواست

و تنها دودِ  شاخه‌های تر است

که پوششِ عریانی خواهرم می‌شود.

چه بازی غريبی نهفته

در پسِ اين پندارهای سر به هوا

که آتشِ  نعل‌ها

پرچین وُ بالِ  پرستو را

این ‌گونه به باد وُ شعله می‌بندد

و نم برگ وُ سوی چشمه را

به یک پلک بهم زدن

به خاک  سیاه می‌نشاند.

از سقوط‌  کدام غروب بود این سنگ

که از منتهای  این جاده‌ی بی ابریشم

به سمت صورت من کمانه کرد

كه حالا شکسته می‌تابم

و در سویه‌ ی تاریک  ماه‌های بی شبِ  چهارده

قوسِ  نُه‌ توی این تاولِ  تاریک

گنبد خاطرات‌ام شده است؟

……….!

و هی خواب می‌بینم باز

که نفس  گلی در فراهان

بندی باغِ شاه است

و آستین‌های فرو ریخته‌ام را باز

به آب  چشم‌های ناامید بسته‌ اند

و باز تیزی قرنيز  «فين»

مضراب رگ  رؤیاهایم گشته است

و چشم عين‌القضات

با دودِ  باغ‌های تر

سر به سمت سیاهی ماه نیامده دارد

…………………….!

کم است؟

خب تا دل‌تان بخواهد نقطه !!

و باز هم فصل  توست  «فرّخی»

و دیگدان  زری كه از داغگاه می‌آید .

پس چیزکی وصله پينه کن

که آب زير پوستت گل‌ گونه بماند .

پس بیش باد نقطه‌های بی پانوشتِ این شعر

تا دلم شور نزند این‌ گونه بی شیرین.

تاوان  چه را پس می‌دهم آخر،

به چشم بی مهابای تو سوگند!

كه سال‌هاست سر برخرابه‌ ی فين

درگير آن رگ و مضرابم

و دم به لحظه هنوز هم

در دهان  حيرتی

که بر دروازه‌ی همدان باز مانده است

دلی کشیده به خس دارم .

نصرت  مسعودی اردیبهشت هشتاد وهفت

پیمایش به بالا