خاطرات علی نوری، دروازه بان سابق تیم فوتبال مسجدسلیمان

 

بخش دوم– گفتگوی لطفی بابااحمدی با علی نوری دروازه بان سابق تیم های شاهین و تاج مسجدسلیمان.

ل- یادت هست وقتی که شاهین تهران به مصاف شاهین مسجدسلیمان آمد و در مسجدسلیمان بازی کرد، بازیکنانش کی ها بودند؟

ن- آره. طاووسی دروازه بان بود. کاشانی، بیوک وطنخواه، رضا وطنخواه، ریاحی (فوروارد)، پرویز دهداری و … دهداری یکی از بزرگان فوتبال ایران و آسیا بود، چه در بازی و چه در زمان مربیگری. البته آنزمان بعنوان مربی آمده بود و بازی نکرد. در آن بازی ما 1-2 شاهین تهران را بردیم.

ل- گل اول شاهین مسجدسلیمان را کی زد؟

ن- فرهاد لاله زار و گل دوم را مصطفی خراجی.

ل- گل شاهین تهران را چطور زدند؟

ن- جعفر کاشانی با پنالتی گل زد. اتفاقا پورحسن به سمت توپ شیرجه رفت، توپ بدستش هم خورد ولی توی دروازه رفت. نزدیک بود توپ را بگیره! آنموقع مثل الان استادیوم نبود. همه تماشاچیان آمده بودند روی خط های میدان فوتبال ایستاده بودند. اینقدر جمعیت زیاد بود که نمی شد کنترل کرد. من آنزمان رزرو پورحسن بودم.

ل- خوب، برگردیم به اینکه اولین بار چطور به شاهین دعوت شدی؟

ن- یکبار تیم شاهین مسجدسلیمان برای یک بازی دوستانه با شاهین آبادان دعوت شده بود. فکر کنم همان سالهای 47-46 بود. آنزمان من یکی دو سال بود که با شاهین بودم 17-16 سالم بیشتر نبود. خلاصه داشتیم تمرین میکردیم. بعد از تمرین دکتر دولتشاهی گفت که به آبادان دعوت شده ایم و این اسمهایی که میخوانم به آبادان میروند. البته او با هماهنگی داریوش افلاکی و جمشید نصیرعباس ارنج تیم را تهیه میکرد.

بین اسمها، اسم مرا هم گفت. بلندگو که نبود. من نشنیدم. یکی از بچه ها گفت نوری اسم ترا هم خواندند. باورم نشد! رفتم پیش نصیرعباس و گفتم: جمشید جان اسم منو هم خوندن؟ گفت: مگه کر بودی نفهمیدی! آره تو هم هستی. من اونجا اولین باری بود که بعنوان رزرو پورحسن رفتم آبادان. شاهین آبادان آنزمان، تیمش واقعا تیم بود ها! بزرگانی مثل برمکی، جاسمیان، شعاعی-که دروازبان بود-، منوچهر سالیا، علی پورجانکی، میرزا پورمحمد، حمیدی، رضا هیربد و … در تیمشان بازی میکردند. بعد اونجا جراجی یک نمایشی داد که واقعا بی نظیر بود. یک توپ خیلی خوبی گیرش آمد، انداخت پشت سر پورجانکی. پورجانکی را گول زد و از بغلش تونست در بره. خودش با دروازه بان تنها شدند و گلش کرد. تا دقیقه 93-92 هم ما برنده بودیم. اما داور یک پنالتی الکی گرفت که یادمه حمیدی زد و گل شد. بازی 1-1 تمام شد.

ل- گفتی دو سال قبل از اینکه به آبادان بروی، تمرین را شروع کرده بودی. یعنی بعد از این دو سال توانستی رزرو پورحسن باشی؟

ن- آره. از اون ببعد من همیشه رزرو پورحسن بودم.

ل- شما کی در یک مسابقه رسمی توانستی در دروازه شاهین بایستی؟

ن- اولین باری که من در عین اینکه رزرو بودم شانس پیدا کردم با تعویض پورحسن وارد دروازه شوم مسابقه بین شاهین و ارتش خوزستان در اهواز بود. این قدری قبل از سال 1347 بود. ارتش خوزستان هم تیمی قوی بود و همه باشگاهها را برده بود. از ما استقبال بی نظیری شد. تا «ویس» و «ملاثانی» با گل به استقبال تیم شاهین آمده بودند. حتی دراهواز روی ماشین ها بلندگو نصیب کرده بودند که شاهین با بزرگانی مثل نصیرعباس، پورحسن، خراجی و … قرار است در اهواز با منتخب ارتش خوزستان بازی کند.

خوب این اسمها آنقدر معروف بودند که می توانستند خیلی تماشاچی جذب کنند. آمدیم استادیوم اهواز. بازی در شب برگزار میشد، زیر نورافکن ها. من رفتم روی نیمکت ذخیره ها. ما با نتیجه 3-5 منتخب ارتش را شکست دادیم. هرمز سه گل خورد. سی دقیقه آخر بازی بود که نفهمیدم چی شد که هرمز پورحسن به حالت قهر از زمین بیرون آمد. افلاکی آمد به من گفت بلند شو برو توی دروازه. باورتان نمی شود، به جای اینکه بروم توی دروازه، بغل تیر دروازه ایستاده بودم و از بس پاهام می لرزید قوت نداشتم سر پا بایستم چه رسد به اینکه بروم توی دروازه!

ل- هیبت بازی ترا گرفته بود یا؟

ن- بگو هیبت همه چیز! تو اون پائین ایستادی و داری بالا را نگاه میکنی. شب زیر نور، آنهمه تماشاچی. که نگاه میکردی و آنهمه آدم را می دیدی یک حالتی بهت دست میداد که نمیدانم چه اسمش را بگذارم. هی نصیرعباس از آنور می گفت: بیا تو. اما من جرات نمیکردم بروم! بعد یهو افلاکی از پشت زد تو کمرم و منو پرت کرد توی زمین! من تا بخودم بیام دیدم توی دروازه ایستاده ام. یادش بخیر در یک فرصت، نصیرعباس خودش را عقب کشید و بمن گفت: «فرض کن داری تمرین میکنی، جو را فراموش کن. خیال کن در مسجدسلیمانی و داری تمرین میکنی، همانجوری بایست توی دروازه.»

که شانس زد و من دو سه تا شوت را شیرجه رفتم و گرفتم و روحیه ام باز شد. وقتی هم دیدم تماشاچیان تشویقم می کنند، یک حالی بمن دست داد که شدم عین فولاد! بهرحال ما دو گل دیگه هم زدیم و من گلی نخوردم و بازی را بردیم.

ل- بازیهای دیگری هم بود که فیکس تیم بودی؟

ن- بله دو بازی دیگر هم بودم که در مسجدسلیمان انجام شد. البته زمانی که من آمدم تاج، بیرون از مسجدسلیمان زیاد بازی کردم. زمانی که شاهین بودم خیلی جوان بودم و همیشه هم رزرو تیم.

ل- این دفتر شاهین را دوست ندارم ببندم چون خودم هم آنزمان شاهینی بودم!

ن- خوب البته کسانی که در شاهین بازی میکردند نام آوران بزرگی بودند که آوازه شان نه فقط در خوزستان که در تمام ایران پیچیده بود. در همان زمان تیم منتخب مسجدسلیمان بدعوت تیم پاس تهران در استادیوم امجدیه بازی کرد.

ل- تیم منتخب مسجدسلیمان؟

ن- بله شاهین باضافه صفدر گرگیری و محمد لرستانی. بغیر از این دو نفر بقیه شاهینی بودند ولی خوب با همین ترکیب به عنوان تیم منتخب به تهران رفت. البته من را نبردند و بازی در امجدیه با پاس تهران که قهرمان باشگاههای تهران شده بود، مساوی پایان یافت. بازیکنان پاس اینها بودند: ظلی-دروازه بان-، حبیبی، رنجبر، مهاجرانی، اصغر شرفی و دیگران که یادم نمی آید. بچه های مسجدسلیمان هم: پورحسن، مظفر کرایی، نصیرعباس، فدایی (هوشنگ)، صفدر، محمد لرستانی، لجمیری، گریک، خراجی و … عطااله بهمنش هم بازی را بطور مستقیم از رادیو گزارش میکرد. چقدر بهمنش از خراجی تعریف کرد. همه اش میگفت:« این اسم را بخاطر بسپارید. مصطفی خراجی ستاره نوپای فوتبال ایران.» این بازی بهرحال با نتیجه مساوی 2-2 تمام شد.

ل- پیش از بستن دفتر شاهین و رفتن به سمت تاج، حالا که به بازی بالا اشاره کردی، میخواستم بپرسم چه چیزی به غیر از عشق به فوتبال و تیم، به غیر از تعاون و روح همبستگی و دوستی های عمیق و … میتوانست باعث شده باشد که شاهین را آن شاهینی بکند که ما دیدیم؟

ن- همان روح تعاون که اشاره کردید البته. همبستگی، دوستی و یکپارچگی و احترام گذاشتن به یکدیگر بود که در تیم جریان داشت. اصلا لطفی جان! آن زمان همه با عشق فوتبال می کردیم. زمین چمن که نبود. فقط اهواز زمین چمن داشت. نه آبادان و نه مسجدسلیمان در آنزمان زمین چمن نداشتند.

ل- و شما عشق و علاقه ات به فوتبال بالاتر از همه چیز بود؟

ن- تمام خوزستان که منبع فوتبال ایران بود به این ورزش عشق میورزید. اینرا هم بدانید که امکانات رفاهی کم بود در آن زمانها. دیسکو نبود، در شهر مسجدسلیمان تنها دو سینما بود، سینما دیانا و سینما ستاره آبی. سینماها و امکانات فراوان شرکت نفت که البته تبعیض بود و کارمندی کارگری. یعنی اینکه جوانها هیچ سرگرمی غیر از ورزش نداشتند.

ل- پاتوق شماها در آنزمان کجا بود؟

ن- دکه باباعلی!

ل- آنجا که پاتوق همه جوانهای شهر بود.

ن- لوبیا داغ، باقالی گرم و برو بچه های خوب. ساندویچ و پپسی خنک ش خیلی می چسبید. همه بازیکنان بعد از تمرین به دکه باباعلی میرفتیم. همانها که برای تیم شهاب بازی میکردند. ساعتها می نشستیم و گپ میزدیم. البته این مال وقتی است که با شاهین بودم. وقتی رفتم تاج برای تمرین به محله «نفتون» می رفتیم و پاتوقمان شد باشگاه کارگری نفتون.

ل- خوب، حالا میرویم سراغ خاطرات در باشگاه تاج. اما قبل از آن باید بگویم که یک آدم مهم را فراموش کردیم ازش یادی بکنیم. القاس، توپ جمع کن شاهین را میگویم.

ن- خوب شد گفتی! از القاس یه خاطره دارم و آن زمانی بود که رفته بودیم اصفهان مسابقه. در رستورانی منتظر غذا بودیم که او گفت بلد است اصفهانی حرف بزند. و سپس صدای گارسون زد و گفت: « یـُو که تَر ِ س!» منظورش این بود که میز خیس است منتها کلمه اول را به لری گفت و دوم را به اصفهانی! اما از شوخی گذشته القاس آدم پاکی بود. ما موقع تمرین همه چیزمان را دست او میدادیم، پول ساعت، سویچ ماشین. توپها را هم باد میکرد. حتی اگر توی خانه هم کاری داشتیم برایمان انجام میداد. من وقتی بعد از 18 سال رفتم ایران او را در مسجدسلیمان دیدم. وقتی بغلش کردم زد زیر گریه. اما 5 سال پیش که دوباره به ایران رفتم شنیدم که القاس هم از دار دنیا رفته است.

ل- حالا برویم سراغ بقیه حرفها. گفتی که پدرت شرکت نفتی بود؟

ن- بله پدرم در پانسیون فردوسی کار میکرد و از آنجا بود که امیری منگشتی (قهرمان وزنه برداری آسیا) او را می شناخت و سعی میکرد از طریق او مرا تشویق کند که به باشگاه تاج بروم. پدرم که نمی دانست تاج و شاهین چیست! آمد و بمن گفت که پسرم بیا برو برای تیم آقای منگشتی بازی کن.

ل- در دوره بازی با شهاب کلاس چندم بودی؟

ن- قبلا که گفتم کلاس هفتم یاهشتم بودم. در دبیرستان سیروس که درس میخواندم، جمشید اخباری دبیر ورزش دبیرستان محمدرضا شاه در «سبزآباد» بود ازم خواست که به آنجا بروم چونکه اغلب بازیکنان شهاب در آن دبیرستان درس میخواندند. بهرحال بخاطر مسابقات آموزشگاهی از سیروس به محمدرضا شاه رفتم. در آنزمان مسابقات آموزشگاهی هم تماشاچی زیادی جلب میکرد. اگر اغراق نکرده باشم تماشاچی تا سطح مسابقات باشگاهی داشتیم. همان سالی که من به محمدرضا شاه رفتم، تیم فوتبال ما اول شد. بازیکنان این دوره آموزشگاهی ما اینها بودند: عزیز ناظم، غلامعباس نصیرعباس، فرهاد لاله زار، خسرو کریم مالک، منصور لاله زار و… اسم بقیه بچه ها را بخاطر ندارم. تیم ما خیلی قوی بود. تنها رقیب تیم، دبیرستان امیرکبیر بود که محمد لرستانی تویش بازی میکرد.

ل- در واقع نوعی تاج و شاهین بود در قالب آموزشگاهی

ن- همین طور بود و من البته پست دروازه را داشتم.

ل- بنظر میرسد که دیگه سیکل دوم دبیرستان را در مسجدسلیمان نبودی.

ن- نخیر نبودم. سال 48-47 بود که پدرم بازنشسته شد و ما رفتیم اصفهان. یک فصل هم با شاهین اصفهان تمرین کردم ولی بعد از آن تا مدتها از فوتبال کنار رفتم.

ل- ایجا کمی صبر کنیم و در همین مسجدسلیمان بمانیم. میتونی از مثلا یک روز که بعد از مسابقه ای به خانه برمیگشتی تعریف کنی؟ در خانه چگونه ازت استقبال می شد؟

ن- من ساک ورزشی ام را مخفی میکردم به خیال اینکه پدرم نفهمد در صورتیکه او می دانست دارم چکار میکنم!

ل- چرا ساک را مخفی میکردی؟ چرا نباید می فهمید؟

ن- پدرم مخالف بود، شدیدا مخالف بود.

ل- یعنی اصلا دوست نداشت فوتبال بازی کنی؟

ن- نه، ابدا! هیچ تشویقی یا حمایتی در کار نبود. پدرم معتقد بود که تنها درس خواندن است که موفقیت می آورد. فوتبال را مانع درس خواندن می دانست. حالا که فکرش را میکنم، خب بد بخت راست میگفت! کدوم فوتبالیست آن دوره موفق شد؟ از راه فوتبال هیچ موفقیتی نصیب بچه های آن دوره نشد.

ل- شما فرزند بزرگتر خانواده بودی، مادرت بابت ورزش چی میگفت؟

ن- مادرم هم حرف پدرم را میزد. تشویق میکرد که درس بخوانم، اما منکه گوش نمی گرفتم!

ل- توی محله چی؟ بچه های محل و اهالی چه استقبالی میکردند؟

ن- توی محله برعکس توی خانه مان بود. بچه ها خیلی تحویل میگرفتند، از نتیجه بازی می پرسیدند، تشویق می کردند. اصلا بعد از هر مسابقه ای تا دو سه روز بعد توی مدرسه حرفی از درس خواندن نبود بلکه همش صحبت بر سر مسابقه ای بود که انجام گرفته بود.

ل- یعنی در کل ورزش روی همه چیز اثر خودش را گذاشه بود؟

ن- بهرحال خیلی چیزها بعد از بازیکن شدن من تفاوت کرد. احترام بیشتر کسب کرده بودم. با شاهینی ها بودن مرا به سمت گرایش های انسانی کشیده بود. آدمهایی که آنجا بودند الگوی ما جوانترها شدند. ما حتی آداب غذا خوردن را از بزرگان آنجا یاد گرفتیم. یادم می آید که در آبادان بازی داشتیم. برای شام رفته بودیم باشگاه «انکس» که انواع و اقسام کارد وچنگال و بشقاب روی میز چیده بودند. من و خیلی های دیگر اصلا نمی دانستیم از بین آنهمه کارد و چنگال وقاشق کدام را اول برداریم. جمشید نصیر عباس یادش بخیر، گفت هر کاری من کردم شما هم بکنید و با این ترتیب ما را نجات داد.

 

 

ل- با چه تیمی رفته بودید آبادان؟

ن- با تیم شرکت نفت مسجدسلیمان در چهارچوب بازی های صنعت نفت. اینجا یک نکته را بایستی توضیح بدهم که چون کارکنان نفت مسجدسلیمان خیلی هاشان میانه ای با فوتبال نداشتند آمدند و مشکل را به این ترتیب حل کردند که وابستگان درجه یک کارکنان هم اجازه یافتند که در رقابت هاشرکت کنند. با این ترکیب کیفیت تیم ها بالا رفت و کار رونق گرفت.

در فینال این مسابقات بود که آمدیم آبادان و من دروازه بان بودم و حدود 17-16 سال سن داشتم. در این مسابقه داور مسابقه با یک پنالتی الکی ما را به باخت داد! خوب یادم است که من هنوز توی دروازه درست جا نگرفته بودم و داور هم هنوز سوت نزده بود که یه بازیکن پنالتی را زد وگل شد. بهرحال ما باختیم. بنظرم برنامه این بود که باید آبادان اول میشد چون اعتراضها هم بجایی نرسید.

ل- پس آبادان اول شد و مسجدسلیمان دوم

ن- آره ولی خدائیش اولی حق ما بود.

ل- خوب قسمت شاهین را می بندیم. حالا بگو چه جور شد که از شاهین رفتی تاج؟

گزارش: محمد حسین زاده

ادامه دارد …

پیمایش به بالا