از دفتر شعر «سمفونی سپیده دم» آخرین کتاب شاعر صمیمی مسجدسلیمانی
لیلاج
گفت برمیگردم،
و رفت،
و همهی پُلهای پشتِسرش را ويران کرد.
همه میدانستند ديگر باز نمیگردد،
اما بازگشت
بیهيچ پُلی در راه،
او مسيرِ مخفیِ بادها را میدانست.
قصهگوی پروانهها
برای ما از فهمِ فيل وُ
صبوریِ شتر سخن میگفت.
چيزها ديده بود به راه وُ
چيزها شنيده بود به خواب.
او گفت:
اشتباه میکنند بعضیها
که اشتباه نمیکنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دريا میرسند
بعضی هم به دريا نمیرسند.
رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!
او گفت:
تنها شغال میداند
شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است.
ما با هم بوديم
تا ساعتِ يک و سی و دو دقيقهی بامداد
با هم بوديم،
بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت:
کوروش پسرِ ماندانا و کمبوجيه
پيشاپيشِ چهارصدهزار سربازِ پارسی
به سوی سَدِ سيوَند راه افتاده است.
بايد بروم
فقط من مسيرِ مخفیِ بادها را بَلَدم.