من عقیده دارم کار شاعر شبیه به کار زنبور به نوعی تولید و تهیه عسل است و اگر حاصل کار برای مردم شهد و شیرین نباشد، صرفا شاعر بودن و زنبور بودن چه اهمیت دارد؟
مرید میر قائد
ای پونه کوهسار
ای یار، ای یار
آستاره و ماهپاره
دمید به ره پار
وقت است
از این غربت خاموش تبارم
یکباره به اقلیم شقایق
بکنیم بار
هی جار….
در این پُست قصد دارم از شاعر توانایی قوم بختیاری شادروان مرید میر قائد بنویسم . او در خصوص شعر و شاعری می گوید:
من عقیده دارم کار شاعر شبیه به کار زنبور به نوعی تولید و تهیه عسل است و اگر حاصل کار برای مردم شهد و شیرین نباشد، صرفا شاعر بودن و زنبور بودن چه اهمیت دارد؟ باور کنید کسی که به حقیقت شعر رسیده باشد، واقعیت های دیگر را هم برای آن می خواهد. مردم و تاریخ را نباید از شعر حذف کرد. هنر شاعری، تنها خلق ارزش های کلامی ، ابداع عناصر مجرد شعری و شعر برای شعر نیست.
این ها فقط وجهی از صور و اسباب در هنر شاعری هستند. چسبیدن شاعر به این لایه از شعر، یعنی گریز آبرومندانه از تعهد و مسئولیت اجتماعی شعر است. دو شعر « هزار ویک » و «کوچ» من از شعرهای دیگرم متفاوت ترند. زیرا دارای پاره ای واژگان و اصطلاحات بومی به گویش بختیاری هستند.
کاربرد نام ها و واژه ها و اصطلاحات گویشی – بومی در شعر فارسی اگر به جا و به درستی در تلفیق با ساختار کلامی و بیان شعر صورت گرفته باشد مسلما نه فقط تداعی کننده معانی حسی تر و وسیعتر می شود، که به زبان فارسی نیز غنا می بخشد و هماره تغذیه زبان فارسی از واژگان و اصطلاحات فرهنگ بومی از دیرباز هم معمول و مرسوم بوده است .
شعر «کوچ» اندوهی است از بی کسی در پی (مال کنون) . شما می دانید که از صفات نیک بختیاری، مهمان نوازی و یکی از خصوصیات آنان ، کنجکاوی و علاقه به پیدا کردن رشته آشنای و یافتن سرنخ خویشاوندی در دیگران است. روی همین علاقه، در قلمرو ایل، هر غریبه و رهگذری که از راه برسد از سوی بختیاری، همیشه و قدم به قدم با یان سوال روبرو است که :
– چه کسی
– کم به خدمت رسیدم؟!
– هی هالو، چه کسی ؟
اغلب این پرس و جوها برای رهگذر ملال آور می شود. ولی شوق بختیاری برای رسیدن به پیوند عاطفی تا حد سماجت ادامه دارد. شعر مذکور از جایی آغاز شده که خانوارهای عشایر، اکنون در کوچ پاییزه، سرزمین نعمت و فراوانی یعنی ییلاق را رها کرده اند و از مدت ها پیش در راه بازگشت به سوی گرمسیر هستند.
در ییلاق، حالا زندگی از تپش و جوشش افتاده است و همه ی نواحی و منزلگاه های آن، خلوت و خاموش و خالی از عشایر است. به طوری که یک نفر حتی در آن باقی نمانده است تا از یک غریبه و یا رهگذر سوال کند : چه کسی ؟مضمون شعر، به گسستن پیوندها و زوال رابطه های انسانی، در جوامع شعری و عشایر امروز نظر دارد.
«کوچ»
چاله های بی تش ودی
وارگه ها
بی پر و می
برف زرده
گره از تنهایی
کرده از بغض اش ، باز
جغ زنگول
گله
عوعو سگ
ازشتاب و هی هی –
خستگی را زده پی.
…
بر فراز چل و سنگ
همنوایی نکنید
با کوکو ونگ
طافه طافه بزنیم از کوه
بنگ!
صف مالا رفتند-
کوچ کردند
به ییلاق غروب
هیچ کس نیست بگوید
چه کسی؟
شعر « هزار ویک » با زمینه ای تراژیک حاکی از باورها و اعتقادات بومی به موضوع صید و صیادی است. پدربزرگ من به نام (ملا باز علی) در واقع، تقریبا 140 سال پیش از این به هنگام شکار، روزی با چنین واقعه ومی مواجه گردید. او، در میان جمعی از خویشان و بستگان خود، میرزا و مکتب دار عشایر بود.
به روایت پدرم و بزرگان فامیل، پدر بزرگ در عین حال، صیادی ماهر و بی مانند هم بود. تا آن زمان تعداد بی شمار شکار کوهی صید کرده بود. می گفتند: روزی از روزها در کوه، به طور غیر منتظره ناگهان (پازن، کل گرهد منه ریس ) یعنی پازن بر روی پاهایش بلند شد، به صورتش خندید.
پدر بزرگ در هنگام هزار و یکمین شکار، بر اثر همان خنده ی شوم چند روز بعد، دار فانی را وداع کرد.
« هزار ویک »
قوچ رم کرده از آشوب پلنگ
جان به سر
برده بدر
از رگ کوه
می رود خسته به (خفت)
شب کهسار بلند
می نخواهد دم صبح
قوچ
می بیند خواب
رفته از نو،بچرد آسوده
نوک نرمینه ی مرطوب علف
در حصار کمر ناگذار
با درنگ نفس ثانیه ها
می پرد از رویا
….
شب که شد حامله از نور سپید
روی کهسار بلند
گل زردینه خورشید دمید-
سردی برف دی از گفت «چویل»
داد آواز به « ریواس»
سلام!
….
گردن افراشته از فخر، جلو
در صف پازن چندی به «کریز»
قوچ آهسته چمید
از «شولیز»
نزهت و نخوت و ناز
پای بر شیب و
نگه ها به فراز
خم هر دایره شاخ
رها تا پهلو
…
بد یک حادثه می داد
اشاره به شگون
هش نابارو وحش
سر نچرخاند
از اوهام صداهای غریب
غره در چالاکی
پلک تردید نلغزاند
به ادراک خطر
با همه نزهت و ناز
پوزه ی گرم بشورید به ریحان عل
…
کوه
مفتون درختان بلوط
وبلوط
مونس کوهستان بود
سایه از غیب گذشت
از شکاف شق سنگ
مرگ را گفت به انگشت:
سکوت!
قوچ را
آه، چه دیر
وحشت از چشم نمود
بر جا خشک
وشنید
بویی از شاش پلنگ
…
سایه زد
کنده ی زانو به زمین
طالع بد
نه امان داد به او، یا فرصت
که دود
سوی بیابان و گریز
…
شومی و شنگ و شگون
مرگ را چشم بیاورد به نظر
تن تندیس الهه از جا
روی تسلیم و تظلم ناگاه
راست استاد به پا
با هزار ویکمین قهقه خنده قوچ
در صدای شرق پوزه تفنگ
خون
شتک زد
به بن سایه بلوط
لرزه افتاد به زند عضلات
کبک
با دلهره از کوه پرید
کوه به کوه
بند دل دره درید
…
آسمان شد تاریک
پشت چرخ و فلک (دال ) سیاه
آن الهه
یله بر کوهه ی برف
تا ته یاس مروت غلتید
…
مرد صیاد بگفت از تب و لرز
اکه هی
تف بر این ساعت نحس
وشکست
چوب قنداق تفنگ (حس موسا) را
ریخت
در چاله به دست
خاک بر گور تفنگ
…
اشک از خاطره ایل
روان کرد (کتل)
شیهه ی اسب
به تعجیل گذشت
رفت
از تنگه ی «طاهر» مرده
سالها رفت هنوز
قوچ می بیند خواب
و تفنگ
خواب می بیند قوچ
بر گرفته از : وبلاگ دختر بن آسیاب