میگویند که روزگار به یکی از همولایتی ها سخت میگذشت. این بود که سرش را بجانب آسمان بلند کرد و گفت: ای خدا، یا ُبگـُش (گشایشی در کارم کن) یا بُکـُش (جانم را بگیر).
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که سنگ بزرگی از بالای کوه کنده شد و با سرعت به طرفش راه افتاد!
طرف به سرعت از جا جست و توی فرار گفت …