گردن آنها که این حکایت را گفته اند

میگویند که روزگار به یکی از همولایتی ها  سخت میگذشت. این بود که سرش را بجانب آسمان بلند کرد و گفت: ای خدا، یا  ُبگـُش (گشایشی در کارم کن) یا بُکـُش (جانم را بگیر).

اما هنوز حرفش تمام نشده بود که سنگ بزرگی از بالای کوه کنده شد و با سرعت به طرفش راه افتاد!

طرف به سرعت از جا جست و توی فرار گفت …

111

پیمایش به بالا