باله های حصیری

shpourشعری از شاپور احمدی

باله‌هاي حصيري . يك

نيمروز

بر صخره‌اي از چخماق

خنده‌ي آهويي

ناگاه

بر جا ماند

تا كودكي

در رؤيا

و اندوه

زانو بزند

و به آهي

جان را

در دوردستها

به كالبد نوفرشته

بسپارم.

باله‌هاي حصيري. دو

اينجا رسيده‌اي

رمه‌اي گنجشكان سوزان

كه از بركه‌اي سوت‌وكور

بي‌هيچ درنگي

ناگهان

رميدند،

سايه‌اي

چل‌پاره

كه هنوز

مي‌بويم.

چه فرصتي

چه نجوايي.

باله‌هاي حصيري . سه

گم شدم

تا بجويمت

كناراسب.

باله‌هايت

خودِ باد بود

كه بر پله‌هاي سفيد

يك روز صبح

ايستاد

تا ته آسمان را

نگاه كند.

كناراسب

چهار فصل

بر صورتم

سابيدند

و خنديدند.

اسب كوهسار بود

و كوهسار اسب.

اسب بلوط و

گندمزار بود

و بلوط اسب.

اسب چه بود

جز خوابي

كه در همهمه‌ی بچه‌ها

بر سر و يالش

دست كشيديم؟

باله‌هاي حصيري. چهار

چشمهايم را بستم

تا ستاره‌اي پيدا كنم

كه چشمهايت را مي‌پرستد.

اسب همان ستاره بود

كه پرسان‌پرسان

به جايي آمده بود

كه هميشه

دهكده بود

و خوشحال مي‌دانست

هجده مرتبه

كودك خواهد شد

در جوار سيمرغ.

بچه‌هايي كه

پايين پلكان

بازي مي‌كنند

شعرهاي منند

شعرهايي كه سوگند مي‌خورم

نمي‌دانم در رؤيا

يا بيداري

هر روز در جانم

نجوا مي‌كني

تا گنگ و خوابديده

بسرايم

و شرمگين

پيشكش كنم

به پيشاني‌ات

به مِهرت

كه اندوه مرا مي‌سوزانَد.


پیمایش به بالا