ارباب خودم چرا نمی خندی؟

hajiFirouz1حاجی فیروز را اغلب مژده رسانِ آمدنِ بهار و نوروز می‌دانند. پیدا شدنِ او در کوی و برزن ظاهراً ملازمِ جشن و شادی و رقص و لبخند است. ولی تمام این کلمه‌ها، تمام این حاجی فیروزها، بهارها، نوروزها، جشن‌ها، شادی‌ها، رقص‌ها، لبخندها، کلماتی‌اند هر کدام انباشته از تاریخ و استعاره‌. همانطور که ما هر سال رخت‌های تازه‌ای بر آن رختِ قرمز حاجی فیروز می‌پوشانیم، هر کدام‌مان به صدای او و ترانه‌ی او صدا و ترانه‌ی توی ذهن‌مان را سنجاق می‌کنیم. هیچ کدام‌مان رخت از تن حاجی فیروز نمی‌کنیم. رخت به رخت تن‌اش اضافه می‌کنیم، ناگزیر.

ارباب خودم سلام و علیکم/ ارباب خودم سرت رو بالا کن/ ارباب خودم من رو نگاه کن/ ارباب خودم لطفی به ما کن/ ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟

صورت سیاه کرده و سفیدیِ چشم‌های برآمده‌ی حاجی فیروز ترس به دل می‌اندازد. دایره زنگی‌اش را می‌لرزاند و با صدای غریب‌ انگار دگرگون شده‌اش ترانه می‌خواند؛ خطاب به ما. و خطاب‌اش بیش از اینکه بخنداندمان ما را می‌ترساند. این عجب است. این اصرارِ کلامِ او به خنداندن و این هیأتِ جستان و غریب و سرخ و سیاهِ او به ترساندن.

حاجی فیروز را مهرداد بهار وابسته به اسطوره‌ی بین‌النهرینیِ بازگشت تموز یا دموزی دانسته بود و حدس زده بود که حاجی فیروز با ایزد گیاهیِ شهید شونده مرتبط است: “چهره ی سیاه شده‌ی حاجی فیروز، بازگشت وی را از جهان مردگان نمادپردازی می‌کند، لباس قرمزش نشانه‌ی خون سرخ سیاوش و آمدن خدای قربانی شده به زندگی است، در حالی که سرخوشی وی از شادمانی تولد دوباره است.

haji firooz2

 

به رغم تضاد “مضحک”ی که در ظاهر حاجی فیروز هست و او را خندیدنی می‌کند، تهدید مهیبی در کلام فریبکار و اغواگر او نهفته است. او با سماجت از ما می‌خواهد “سر بالا کنیم”، “نگاه‌اش کنیم” و “بخندیم”، به منظرش بخندیم. مترصد است که ما یک آن، بی‌حواس و بی‌اعتنا به حرمت‌ها و ممنوعیت‌ها، بخندیم و حالا نوبتِ او باشد که ما را بابتِ خنده‌ی بی‌جا و بی‌گاه‌مان تنبیه کند.

او که با رخت قرمز و صورت سیاه کرده و دایره زنگی رقصان و پاجهان، از جهانِ مردگان بیرون آمده است، و زنگوله جنبان به روی زمین میان زنده‌ها دویده است تا آمدن‌اش را خبر بدهد، هیچ شبیه آن دلقکی نیست که با دایره و دمبک، به خاطر نوروز و بهار، به روی زمین دویده باشد تا آغاز دوباره‌ی باروری و زایش طبیعت را مژده دهد. نه، او مترصد است که ما یک آن بخندیم، و او حین رقص‌اش، به ناگاه، جَستی به سمت ما بزند و ما را کشان کشان به آن سوی آستانه‌ای فرو کشد که بر آن می‌رقصد و دایره زنگی‌اش را تکان تکان می‌دهد و می‌خواند:

ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟

این مقاله بطور کامل در سایت: انسان شناسی و فرهنگ

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا