شکارچی – شعری از شاپور احمدی

shapour_ahmadiچو شو گيرم خيالت را در آغوش  ……… «باباطاهر»

خدایا، غلط کردم

روزت را به چشم ندیدم

از شبت هراسانم.

***

آن که گسیل داشته‌ای بی‌وقت

ما را از پوست و بوی خود رمانده است.

زمین خراب امان نداد به خود بپردازیم.

آب مَشکها به خنکی نرسیده است.

می‌بینیم چرمش را چنگ و دندان جانوران

کَنده و خارهای تلخ در گوشتش خلیده است.

***

اکنون چه دیروقت است. خَرفَستَران*

از خود بیزار جفتی می‌جویند.

چوپانهای پیر در خود چنگ می‌اندازند.

بر زخم الاغ نابینا مگسها می‌سوزند.

***

دست‌کم آیا میشها را به رودخانه می‌بَرَد؟

و رود زمین را شورانده است.

اژدهای هفت‌سر از زیر پله‌های کلنگی

سر به رگ ‌و ریشه‌ی درختان کشانده است.

***

بوته‌های روشن آسمان را در خستگی می‌بوییم.

شب از هم می‌درد و ستونهای شمع‌آجین

در غبار تابناک شهری زمردین سر بر می‌کشند.

همین بود.

در کرانه‌ی قوس رودی خاموش

قومی به شتاب قاطر و گاوها را نهیب می‌زنند

تا لت سیاه یکشبه‌شان را بگسترند.

آن که روزی بر تاروپود خود کرکیت می‌نواخت

از بوی لجن و سُرسُر بدگمان پنجه‌هایمان

خط سبزی بر انارش نم انداخت.

***

ای آفریدگار نیکیها

به شب بی‌ماه و آوای قمری

شکارچی ما را بخشیده است.

بر کمان سبزه‌زاری خیس می‌خزیم.

در بُزروی پیچاپیچ می‌افتیم

در کمند سِسبوهای جانکاه لرزیدیم

گوسفندان را گردآلود تا لب آب آوردیم

کاسه‌ای شیر ولرم به تیرگی‌ می‌گرایید.

قوچوش و آزمند در انارستانی آویختیم.

نامش را نشنیده بودم. تلفظي ناخوش داشت.

خانه‌شان دور از آب شیرین بود.

طنابی به دست و تبری بر دوش داشت.

استخوان نیلی دست و شانه‌اش

پوشیده از برگهای نارنجی بود.

در کَپَر گرم و نمناک سپیده‌دمان

جایی که نه تاریکی بود نه سرما

نه زمین پیدا بود نه آسمان

چوپانی سبکسر با کاکلی پریشان کلافه بود.

***

خشت خسته‌ی انداممان را

تنه‌ی اناری تنومند

یکباره از هم شکافت.

زندگانی درازی گذرانده بودیم

شاید مرگی در کار نبود

فقط یکبار بیرون از حلقه‌ی اقلیم آخر نظر دوختیم.

***

مرغ سحر در بستر زلال بی‌خواب بی‌صدا زند می‌بافت.

www.shapurahmadi.blogfa.com

*خرفستران. در آيين زرتشت به جانوران و حشره‌های گزنده و آسیب‌رسانی می‌گویند که اهریمن آنها را برای تباهی جهان پاک آهورایی آفریده است.


پیمایش به بالا