شمع و گل و پروانه

editor60ماشين را پارک ميکنم و راه ميافتيم بطرف ورودي ساختمان. غروب جمعه اي است با هوايي صاف و آسماني روشن. ماه آپريل خوش خوشک رو به اتمام است و تابستان دارد لاي شاخ و برگ درختها دست و پايش را آرام باز ميکند. عبدالهي امشب ناپرهيزي کرده و دوستان شام ميهمانش هستند.
ما آخرين خانواده ايم که وارد ميشويم. همانطور که سبد گل را بغل کرده ام و داريم مي رويم توي آسانسور قرار ميگذاريم که اول خانم برود تو ماچ و روبوسي هايش را بکند و من که همه ميدانند از روبوسي خوشم نمي آيد و دست بالا طرف را بغل ميکنم، پشت سرش وارد شوم.
ساعت هفت بعدازظهر است که زنگ آپارتمان را مي زنيم. شيرين خانم در را برويمان بازميکند با لبخندي به پهناي صورتش. سبد گل را ميگذارم روي ميزي دم در و کفشم را در ميآورم. اتاق پذيرايي پر از ميهمان است.
کمالي هست با شهلا خانم و خواهرش و پسرشان کوچکشان سپهر. رحيمي و عصمت خانم و دخترشان نيلوفر. مرادي هم که هميشه همه جا هست و از وقتي زنش را طلاق داده شکمش پيه آورده و خوش دارد همين طور پسر باقي بماند. يک آقا و خانم اميري نام هم هستند که آشنايي قبلي باهاشون نداريم.
عبدالهي ازهمان توي هال دستهايش را بالا ميبرد و خيلي شعارگونه ميگويد- « به به شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند.» و مي آيد ما را ميبرد اتاق پذيرايي پيش ميهمانهاي ديگر. روي ميز بيضي شکل وسط اتاق پذيرائي باندازه يک عيد نوروز شيريني و ميوه چيده اند. شبي غربت شکن در پيش است!

تا مي نشينيم شيرين خانم ميزبان با سيني نوشيدني ميآيد که آبجو و ويسکي براي آقايان است و شراب سفيد براي خانمها. سپهر و نيلوفر و پسرهاي عبدالهي هم حالا توي اتاقي که درش به اينجا باز ميشود دارند پدر اينترنت را درميآوردند. صداي دکمه هاي کي بورد چنان ريتميک و محکم بگوش مي نشيند که گويي قطره هاي تند و درشت باران است روي شيرواني خانه اي در سکوت شب. مانده ام تويش که اينها چطور همزمان با پنج شيش نفر َچت ميکنند!
بوي اشتها آور ماهي شکم ُپر توي هوا موج ميزند. گمانم عبدالهي و خانمش سنگ تمام گذاشته باشند. مرادي وکمالي نشسته اند کنار هم و آبجو ميزنند توي رگ اما من و عبدالهي داريم راجع به بازنشستگي زود هنگامش صحبت ميکنيم و اينکه امروز منهم پيش روانشناس بيمه بودم و بقيه ماجرا. اميري گوشش بما هست و دستش توي جعبه باقلوا. مشروب نمي خورد چون آخر شب بايستي تا دانمارک پشت فرمان باشد. بقيه هم مرتب از روي ميز چيزي بر ميدارند و به دهان ميگذارند.
خانمها همگي ساده پوشيده اند و حرفها کم و بيش حول و حوش سفر امسال تابستان به ايران است.
– ايشالا ميري ايران آلرژيت هم بر طرف ميشه. اينا بيشترش جنبه روحي رواني داره به خدا.
– اين خانم همسايه ما همش از پا درد ميناليد و نميتونست راه بره. ميخواي باور کن ميخواي نکن، رفت ايران دو سه ماه موند نه پا دردي نه چيزي.
– آره اما خوب مشکل اينه که بايد اول سپهر پاسپورت جداگانه بگيره بعد مهر سبز بزنن توش و دنگ و فنگ. تلفن سفارت هم که دائم اشغاله.
– اين خروجي ديگه چيه که بايد داد؟ کم نفت ميفروشن!
تلويزيون روشن است. يک ويدئوي قديمي از گوگوش پخش ميشود که رنگها هي ميروند و ميآيند اما صدا خوبست. غيژ مته مانند ميکسر از آشپزخانه بلند است و بچه ها هم که دارند مي کوبند روي کي بورد.
نه اينکه زنانه مردانه اش کرده باشيم اما نميدانم چه سري هست که وقتي باهم هستيم بيشتر مردها با مردها و زنها هم با زنها حرف ميزنند. اگر هم بالفرض قاتي نشسته باشيم باز مي بيني يواش يواش جا ها عوض ميشود و زنها روي مبل کنار هم جا ميگيرند و مردها هم آنسر اطاق سي خودشان. آنوقت جوکهاي فلان و بهماني بيشتر بصورت آهسته پيش آقايان مجاز ميشود که البته آخر سر هم تاب نميآوردند و بين راه خانه و توي ماشين همه جوکها را براي خانمهاشان بازگو ميکنند.
– وا چه زشت. به آقاي کمالي هيچ نمياد که اين چيزها را گفته باشه. لابد تو هم خوشت اومد!
رحيمي رويش را بمن کرد و گفت
– چرا مثل ما يه پارابول(ديش) نميگيري تا تلويزيونهاي لوس آنجلس و غيره را داشته باشي. سرگرم ميشه آدم. بخصوص حالا که بقول خودت توي سوئد هم پاکسازيت کرده اند!
گفتم
– قربان ما همين يک قلم را کم داريم که بقيه فحشهاي سنتي را هم بگذاريم کنار صحبتهاي روزمره مان. از اون گذشته شرکت ساختماني ما بخشنامه کرده که نبايستي پارابول داشته باشيم.
اميري خودش را قاتي کرد -« اين راه داره رفيق. ديگه از ايران بدتر نيست که. طرفاي ما هم شرکت ساختماني يه همچو شکري خورده اما ملت آمده اند آنتن ها را گذاشته اند توي بالکن. اصلا بعضي خونه ها عمودي گذاشتن جاي پنکه سقفي و رويش هم بطرف قبله ماهواره. همه جا را هم مثل آئينه ميگيرن تو نميري.»
صحبت داشت همين طور پيش ميرفت تا که رسيد به سن و سال ها و فشار خون و مرض قند و اين حرفها. مرادي تاپ تاپ زد روي قلبش و گفت
– اين تلمبه تا اينجا که خوب زده و عجالتا قسر در رفته ام.
عبدالهي خنديد-« مال ما که يه در ميون ميزنه. خانمم اصرار داره برم يه آزمايشي بدم.»
– آزمايش که ضرري نداره. خاطر جمع ميشي که چيزيت نيست.
– نه بابا ندونم بهتره. هنوز که دارم راه ميرم.
– اي بابا يه وقت کاره ديگه. ما اون وقتا زمان شاه هم ميرفتيم انگليس چک آپ و خيال خودمون را براي يکسال تمام راحت ميکرديم.
کمالي ليوان آبجوش را گذاشت روي ميز و گفت
– آنوقتا يه دلار امريکا شيش تومن بود پدر جان. يه ذره هم زيادي دور برداشته بوديم که نشد و تاير و تيوپ با هم ترکيدند!
اميري آمد توي حرف و رو به عبدالهي گفت
– من هميشه اين بند و بساط تست را با خودم دارم. همين الان هم توي داشبورد ماشينه. بيارم اقلا فشار خونت را بگير.
رحيمي شنگول خنديد- « ول کن بابا کي حوصله نعش کشي رو داره ئي وقت شب.» من طبق معمول با ويسکي حال ميکردم و کمتر حرف ميزدم. زنم طوري که کسي نبيند اشاره ميکند« کمتر» و بعد اداي ماشين راندن را در ميآورد.

هواي بهاري از پنجره نيمه باز اتاق تو ميزند و بوي گل و گياه را از پارک پشت ساختمان با خود ميآورد. ميز شام دارد فرم ميگيرد و ميهمانها تا ماهي شکم ُپر تنها چند قدم فاصله دارند.
از وقتي بيکار شده ام روزي يکي دو ساعت پياده روي ميکنم. اين کار را نکنم توي اسکانديناوي قد يک پنگوئن هم روحيه برايم باقي نمي ماند. آدم توي ايران بيکار باشه خودش کاري است تمام وقت. مثلا ماشين را ورميداري و مياندازي توي ترافيک. دست کم سه چهار ساعتِ روز را پشت چراغ قرمزها سرميکني/ يکي دوتا درگيري و کتک کاري مي بيني/ چند جا خواهر زينب ها دارند اين دختر و آن زن را ُهل ميدهند توي ميني بوس/ آمبولانسي ميکوبد به پيکاني/ کسي جيبت را ميزند/ چه ميدانم يکمرتبه تيرآهني از پشت ماشيني ول ميشود وسط جاده. خلاصه تا بيايي برگردي روز تمام شده و اذان مغرب نوک گلدسته مسجد ها.
+++

همان روز ساعت يک بعدازظهر- بيمارستان .
راهروي دراز و باريک بخش روان درماني بيمارستان ساکت است. پرستار مرا گذاشت آنجا و خودش رفت. چند ميز کوچک با فاصله از هم گذاشته اند توي راهرو با شاخه اي گل پلاستيکي در گلداني شيشه اي روي هر ميز و دو صندلي در طرفين. درب اطاقها بسته است و هيچ صدايي نيست جز وز و وز يک لامپ درست بالاي سرم. هر از گاهي کسي از دري ميآيد بيرون و به در ديگري فرو ميرود. بلاخره کارمان به ديوانه خانه هم کشيد. عبدالهي چند سال است که بامبول « بعلت افسردگي روحي» را درآورده و يامفت خودش را بازنشسته کرده. حالا هم يواشکي و دور از چشم بيمه دارد توي پيتزايي برادرش سياه کار ميکند. ماشاالله همه برادرها از َدم زرنگند و وضعشان توپِ توپ شده!
« ببين چه ميگم فلاني. اصلا به سن و سال آدم کاري ندارند. اگه ميخواي بازنشسته بشي فقط بايد نشون بدي که حالت خرابهِ خرابه. خودت را بزني به اون راه کار تمامه!»

دري باز ميشود و مردي خپله ميآيد بيرون که عينک ذره بيني درشتي بچشم زده و چهار نخ موي باقي مانده، سيخ شده اند روي فرق سرش. از اين تيپ ها که انگار اصلا گردن ندارند و کله مثل حبابي گرد روي لامپ تن شان پيچانده شده. با جان کندن اسم فاميلم را از روي کاغذ ميخواند و توي راهروي که هيچکس غير از من نبود چشم مي اندازد!
ميرويم توي مطب و در را پشت سرش مي بندد. قبل از اينکه بنشينيم با من دست ميدهد و خودش را معرفي ميکند. کف دستش بطرز چندش آوري عرق دارد. يکي دو تا از اين پوسترها که دل و روده و مغز و اعصاب را نشان مي دهد به ديوار چسبيده است و يک تابلو نقاشي که در کل خطوط درهم برهمي است اين طرف اتاق آويزان.

تا مي نشينيم سرش را ميکند توي جورنال روي ميزش و يکي دو دقيقه آنرا ورق ميزند. بعد عقب ميکشد و از من Personnummer»1» و آدرسم را مي پرسد. مثلا ميخواهد ببيند خودم ميدانم کي هستم يا حالم خرابتر از اين حرفها هست. بعد از کودکيم سئوال ميکند و اينکه آيا پدر و مادرم زنده هستند، طلاق گرفته اند، ِاکونومي خانواده چطور بوده و غيره . آنوقت ميرود سراغ جنگ عراق با ايران و همين طور هي دور ميزند روي گذشته اما هنوز بابت افسردگي خودم که بخاطرش آمده ام کلامي نگفته است. دارم آخرين سفارشهاي عبدالهي را توي ذهنم مرور ميکنم که دکتر توي صندلي جابجا ميشود-« از فاميل هاي نزديکت کسي به مرگ غيرطبيعي فوت نکرده ؟»
– تا همين بيست و چند سال پيش، نه هيچکس.
– بعد از آن چي؟ عزيزي مثلا ناگهان..
– اطلاع ندارم جنگ که شد همه دربدر شديم و هرکي رفت زير يک ستاره.
– توي کشورت چه کار ميکردي؟
– کارمند شرکت نفت بودم.
– پدرت چکار ميکرد؟
– کارگر شرکت نفت بود.
– پدر بزرگت چي؟
انگار راست ميگن که دکترهاي روانشناس خودشان يک تخته کم دارند. جواب دادم -« اينطور که شنيده ام پدر بزرگم غالبا بيکار بود.» اما طرف اصلا حاضر نيست مرده ها را ول کند و بيايد سراغ خودم ميگويد
– نگفتند چرا بيکار بود؟
حالا ديگه بايد زد توي ريپش -« چرا گفتند چون هنوز شرکت نفتي وجود نداشت، نشسته بود منتظرتا بيايد! » طرف تا بناگوش قرمزشد. عينکش را از چشم گرفت و راست زل زد توي صورتم. چشمان آبي بد رنگي داشت که بي حال و بي رمق بودند. بايستي يه شصت، شصت و پنج سالي به اين دنيا نگاه کرده باشند. ازهمين دکترهاي پيماني است که براي بيمه کار ميکنند. ته لهجه آلمانيش هم داد ميزند که خودش از مهاجرين قديمي است.
– منو دست انداختي؟ ميدوني اين ويزيت براي بيمه چقدر هزينه دارد؟ ميدوني مردم سه ماه توي نوبت هستند تا بيان منو ملاقات کنن؟
بعد رفت توي پشتي صندلي و کله اش را آرام تکان تکان داد. گور پدرش هم کرده! اصلا قرارم اين بود که سر فرصت کفرش را دربياورم تا انگ رواني بودن را بچسباند منتها يه ذره زود شروع کردم. اگر نه بايستي ميگفتم « آنجا که ما بوديم قبل ازشرکت نفت هيچ شغلي نبود. اصلا بيابان برهوت بود همه شاهدند. مردم زمينهاي سوخته را زراعت ديم ميکردند باران هم هيچوقت نمي زد. »
مدتي به سکوت گذشت تا اينکه دکتر بحرف آمد-« من گمان نميکنم که شما مشکل خاصي داشته باشيد.»
ياد عبدالهي افتادم« اگه ديدي شانسي نداري، ليوان آبي کپ قهوه اي چيزي هست بزن پرتش کن. يا مدادي از روي ميز بردار دو تيکه کن خلاصه نشون بده که داغوني.» از قضاي روزگار يک کپ نصفه نيمه قهوه کنار تلفن بود. صدايم را کلفت کردم و کوبيدم روي ميزش-« من اصلا ترا قبول ندارم، بگو يه دکتر ديگه بياد.!»
و پشت بندش با دست زدم زير کپ که پاشيد روي قلم و کاغذ و عينک و لباسش و همه جا را ضايع کرد و رفت.
دکتر آرام دستمال کاغذي برداشت و يه قدري اين ور آن ور را خشک کرد آنوقت توي صندلي اش عقب نشست و شمرده گفت
– همانطورکه قبلا گفتم شما ناراحتي خاصي نداريد. فقط قدري عصبي هستيد. مينويسم دو هفته ديگر استراحت کنيد و بعدش معرفي به اداره کار.
عين قالب يخي که توي چله تابستان اهواز روي پله سيماني حياط بگذارند از هم وارفتم و از هارت و پورت افتادم!
از جايم که بلند شدم بروم دکتر اشاره به کپ قهوه دمر شده و کاغذهاي رنگ باخته روي ميز کرد و گفت

– در ضمن اين کارها ديگه خيلي قديمي شده، روز بخير!
+++

همان روز ساعت سه بعدازظهر- منزل رحيمي.
قرار است عصمت خانم و دخترش نيلوفر فردا عصر با پرواز ايران اير از کپنهاگ بروند تهران.
« گوتنبرگ تا اونجا که راهي نيست. بي تعارف من ميرسونم و برميگردم»
« صحبت اين حرفا نيست که آقا. همه سوئد را چپانده توي چمدانهاش!»
رحيمي خيس عرق دارد چمدانها را ميبندد و بخودش بد و بيراه ميگويد. بعد از ميهماني امشب که ديگه فرصتي نيست براي اين کارها. ترازو را از توي حمام آورده و گذاشته بغل دستش. عصمت خانم اعصاب ندارد-« اينهمه ساک وچمدان آنوقت فقط 35 کيلو بار مجاز براي هرمسافر. نيلوفر که بار اولش است بَچم. خوب يه چمدون فقط لباسهاي خودشه. بگو اضافه بار کيلوئي 90 کرون که ميشه 10 هزار تومن. 30 کيلو اضافه بار يعني يکجا بايستي خدا کرون پول داد بابت اين شورت و کرست و لباسها که معلوم نيست اندازه شون هم باشه يا نباشه. خوب اين که شد 300 هزار تومن خاک به سرم!»
– پس چي خانم. وقتي ميگن برو همون ايران خريد کن ارزونتر در ميآد برا اينه ديگه. حالا اينهمه پول اضافه بده اونوقت خواهرت مثل دفعه قبل بگه دستتون درد نکنه. ميگن تو سوئد لباس هست که هوش از سرآدم ميپره اما شنيديم شماها اين چيزا را از بازار حراجي و اين جور جاها ميخرين.
عصمت آتشي شد- « نذار دهنم وا شه ها! خانواده خودت چي با اون اداها؟» بعد صدايش را نازک کرد- « حالا چرا زحمت کشيدين ما خودمون مرتب ميريم دوبي چيزهاي عالي هست مي خريم و ميايم.» دو باره صداي خودش شد -« خوب مزدت را گذاشتن کف دستت!»
– الان اين ترازو را مي کوبم تو مخ خودم زن!
– اصلا عادته وقتي يه جايي ميخوايم بريم تو بايد اشک منو در بياري. اينرا عصمت ميگويد و ميزند زير گريه.
رحيمي رفت سراغ کشو ميز که قرص اعصابي بالا بيندازد. عصمت رفت توي اتاق خواب وهق هق گريه اش بلند شد. تلفن داشت زنگ ميزد اما کسي حوصله برداشتن گوشي را نداشت.
موقع رفتن به ميهماني، عصمت خانم به زور ريمل و خط چشم يه مقداري خرابيهاي جنگ اعصاب را ترميم ميکند. تنها ميماند سرخي تخم چشمها که بايد چه ميدانم مال سرما خوردگي يا آلرژي باشد!
– اگه پرسيدن يه چيزي سرهم کن ديگه. همون آلرژي خوبه.
+++

همان روز ساعت پنج بعدازظهر- توي اتوبان .
خورشيد دارد به درياچه کنار اتوبان فرو مي رود و تنه درختهاي سينه تپه نارنجي ميزنند. خانم اميري آئينه را از کيفش در ميآورد و آرايش صورتش را بررسي ميکند. تا گوتنبرگ هنوز يکساعتي باقي مانده.
– خوب خانم جان راست ميرفتيم تو کشتي سه ساعت بعد خونه برادرت بوديم. ديگه اين وعده تلفني خونه عبدالهي چي بود؟
– وا! ما از تو کمپ با اينا آشنائيم. تازه خودت گفتي بگو باشه.
– قبول ولي ما بقيه را که نمي شناسيم. تازه با پول اين کادويي که خريديم مي تونستيم توي کشتي بي دردسر شام بخوريم بعدش هم دانمارک بوديم ديگه.
– اينا يادت نبود قبلا بگي؟
– راستش بود من اما ترسيدم سفرمون با دلخوري شروع بشه اگه نه که.
– نکنه ميخواي بگي تقصيرمن بود؟ حالا تو مهموني هي اخماتو بکن توهم تا همه بفهمن چه خبره!
– بردل سياه شيطون لعنت. خانم عزيز، من ميگم يعني خيلي خيلي واجب نبود که ما هم باشيم همين.
+++

همان روز ساعت شش بعدازظهر- توي تونل .
شهلا خانم و خواهرش پري صندلي عقب نشسته اند. کمالي پشت فرمان Volvo است و سپهر صندلي جلو کنار پدرش. ماشين وارد تونل ميشود. کمالي با احتياط تمام ماشين ميراند-« توي همين تونل بخاطر بيست کيلومتر ناقابل هزارکرون نقره داغ شدم.» شهلا خنديد و رو کرد به خواهرش و گفت
– هربار که از اينجا رد مي شيم همين رو ميگه!
از تونل که بيرون آمدند خط عوض کردند و خروجي را گرفتند. ترافيک سبک شد. کمالي دکمه راديو را زد و به اخبار ورزشي گوش داد.
– همش سياه مي زنه تو صندوق پيتزايي نه مالياتي نه چيزي. تا کي نره ايران و بياد!
سپهر برميگردد به عقب-« کي و ميگي خاله پري ؟»
– هيشکي خاله داريم حرف ميزنيم.
– اون زن غربتي شهربانو که بخودش ميگه شري يادته؟
شهلا با تعجب ميگويد
– نه، کدوم شهربانو؟
پري دست ميگذارد روي پاي خواهرش- « آهان شما هنوز ترکيه بودين. بخدا وقتي اومديم توي کمپ اين شلخته بانو حتي بلد نبود فارسي حرف بزنه. هنوز ته مونده خالکوبي دهاتي توي چونه و ابروش پيدا بود با وجوديکه داده بود سوزونده بودن. کلاس زبان سوئدي که ديگه نگو آبروي هرچي ايرانيه برد. باور کن من يکي ميخواستم بگم افغانيم اما ديگه ديرشده بود. نه سوادي نه چيزي اونوقت ميگه شوهرم تو ايران دبير فيزيک بوده. به مرتيکه فراش مدرسه ميگه دبير! خوب ماشااله آقاي کمالي توي شرکت نفت کاره اي بود. ما ارتشي بوديم. عصمت اينا تجارت خونه باون بزرگي داشتن اما اين غربتي به آدم نبرده …»
ماشين مي رود توي پارکينگ زير ساختمان و مي ايستاد. کمالي پر طمطراق ميگويد
– رسيديم خدمت جناب عبدالهي و اهل بيت.

بوي ماهي شکم پرهمه آپارتمان را گرفته است. ليوان ها پر و خالي ميشود. گره کراوات ها شل شده است و چانه ها گرم و مهربان. مرادي از دستشويي ميآيد بيرون دستها را مي برد بالاي سر و جلو آئينه هال قر ميدهد و بشکن ميزند -« که امشب شب عشقه، که امشب شب عشقه.» سپهر و نيلوفر هاج و واج نگاهش ميکنند. خانم کمالي حالا بيشتر توي آبادان است و« بريم» که خانه شرکتي شان چه بود و چه نبود. دو سيستم لوله کشي آب داشتند يکي براي گل و باغچه و ديگري براي آشاميدن و هنوز خواب بود که باغبان آمده و چمن خانه را کوتاه کرده و رفته بود. هميشه هم قبل از عيد باغچه شان غرق گل شب بوي ُپرَپر بود و پيچک نيلوفرکنار گاراژ که ديوار خانه را مي گرفت و مي رفت بالا و چه محشري ميشد.
مرادي حالا سپهر و نيلوفر را بغل کرده و آنها را تکان ميدهد و مي رقصد -« عزيزان همه باهم بخونيد- که امشب …» عبدالهي سيني چاي و جعبه قطاب را به زور روي ميز پذيرايي جا ميدهد -« مرادي جان قربونت بچه ها را بذار زمين.» کمالي پيپ را برميدارد و همين طور که ميرود طرف بالکن ميگويد
– قبل از شام چاي و شيريني ميده که اشتهاي مردم را کور کنه!
عبدالهي به رحيمي نگاه ميکند- « کي به کي ميگه!» رحيمي به زور مي خندد.

ساعت از نه شب هم گذشته است که خانمها دارند توي آشپزخانه آخرين تدارکات ميز شام را انجام ميدهند. تلويزيون لوس آنجلسي دارد مردي را نشان ميدهد خوش لباس با کراواتي قرمز که نشسته وسط صفحه 40 اينچ و با هر دو دستش خط و نشان ميکشد. يک پرچم شيروخورشيد نشان اينطرفش است يکي ديگر آنطرفش. خوب که صداي تلويزيون را بسته اند. زنگ در را ميزنند. پسرعبدالهي ميرود بازميکند. پيره زن سوئدي طبقه بالاي آپارتمانشان است که با موهاي پنبه اي اجق وجق عين روح وسط چهارچوب درپيدايش ميشود-« چه خبره اينجا چرا اينقدر سر و صدا هست؟» بعد معطل نميکند و ميگويد-« بوي عجيب غذاهاتون کم بود حالا هم اينهمه داد و فرياد؟» پسرعبدالهي رگ خوابش را ميدانند
– خوب زنگ بزن پليس.
– همين کار را هم ميکنم.
و پشت ميکند ميرود. عبدالهي با خنده ميگويد
– هيچوقت هم نشده که به پليس زنگ بزند. تنهايي پدرش را در آورده ميخواهد چيزي گفته باشد.
شام سرو ميشود. خدا بده برکت هفت رنگ غذاي روي ميز است. ماهي شکم پُر هم بزرگ و معطر وسط همه آنها روي کاغذ آلومينيومي توي سيني. زنم يواش گفت
– خوب الحمدالله جايش را دارند اما ديگه اينهمه واسه چارتا آدم؟ عروسي که نبود.
عبدالهي و شيرين خانم مثل دو بچه مدرسه اي که سر صف تشويقشان کرده باشند با لبخندي ظفرمند ايستاده اند کنار ميز تا ميهمانها سرجايشان قرار بگيرند. بوي عطر و گرماي غذاها همراه با نور ملايم آشپزخانه اشتها را دو برابر ميکند. يه جوري بايد خورد که جاي دسر هم باشد. اون ميکسر که الکي کار نمي کرد! زن اميري سرش را مي کند توي گوش شوهرش و ميگويد
– بازم بگو پول کادو و شام تو کشتي!
+++

داريم توي خلوت اتوبان از ميهماني برميگرديم. بفهمي نفهمي ملنگ هستم. اگر پليس پيدايش بشود علاوه بر جريمه گواهينامه ام هم پريده و رفته. زنم ميگويد شيشه ها را بيار پائين تا اقلا اين بوي ويسکي کمتر بشه. همين کار را ميکنم و خنکاي شب را ميکشم توي ريه هام.
– وه چه هوايي عين بهشته.
– همه چيزعالي بود اما اين زن رحيمي بنظرم يه چيزيش بود. تمام شب يه کلمه هم با شوهرش صحبت نکرد. تو متوجه نشدي؟
تظاهر به نشنيدن ميکنم
– وه چه هوايي عين بهشته.

نوشته: محمد حسین زاده

________________________________________
1. Personnummer شماره پرسنلي افراد در سوئد که شامل 10 شماره است

پیمایش به بالا