بانوی من

هنوز در برهمان پاشنه می چرخد. هنوزمی شود تو و توها را به همه ی ابرهای عالم گره زد. این شعر دقیقاً یک فرودین سال هفتاد وپنج ، بخشی از آشوب پرازشرم  جان من شد و ماند. پس از آن در کتاب ” به لهجه ی برگ به بام آبان” بغض کرده آمد. 8 مارس روز جهانی زن است وبی تناسب نمی بینم که طنین این مویه وُ این باریدن بازشنیده شود.

بانوی من – برای فریده

با همان مانتوی سالهای سال

از کنارِ عید امسال هم گذر می کنی

و کوک  دهان گشوده ی کفش ات

اخلاق جهان را

به سُخره می گیرد.

بانوی من!

بر کناره ی این سفره ی بی سین

دل وُ اندوهان مرا

هفت گره بزن

و در رود بادها

رهایش ساز

تا بگذرد ازاین سقف

که هاهای من

درآن دفن می شود

تا پرندگان پرسه های پریشانی

زرد زمزمه اش کنند

و کولیان دشت های دور

بی آنکه کف مرا ببینند، بدانند

که قلب من

سر بر کفش های پاره ی تو

مرده است.

نصرت مسعودی

پیمایش به بالا