اول اکتبر؛ روز جهانی سالمندان

 به بهانۀ روز جهانی سالمندان
 old people

پیشکش به تمام آنان که تقویمِ عمرشان گَرد گرفته، اما دلشان چون آیینه صاف است!                                                             

هرروز از کنارش چون باد می‌گذری، مستِ غرور می‌روی و او برایت نامرئی است؛ او بی‌هیچ گناهی محکوم به سایه‌وار زیستن است. گمان می‌کنی او تابلویی باستانی است که هرروز کنار پنجره می‌نشیند و نگاهش به دوردست‌ها خیره می‌ماند. آن‌قدر برای تو این منظره، عادی و روزمره شده است که گاه در ناخودآگاهت گمان می‌کنی، او از همان آغاز زندگی‌اش همین‌گونه پیر بوده است. در مخیله‌ات نمی‌گنجد که او هم روزی مانند تو جوان بوده است و اکنون تکیه‌ بر عصایش از قابِ پنجره به همان روزها می‌نگرد. تو چون باد از کنارش می‌روی، مستِ غرور می‌روی تا بامِ دنیا را فتح کنی! تا زندگی را تو کشف کنی! او را نمی‌بینی، او را نمی‌شنوی!  بی‌خبر از آنکه تقویمِ عمر زودتر ازآنچه گمان کنی، کهنه می‌شود! تو زمان را از یاد برده‌ای، اما زمان تو را از یاد نبرده است! از کنارش چون باد می‌گذری، او باز نامرئی است، او را نمی‌بینی، چون او محکوم به سایه بودن بی‌هیچ گناهی است!

و روزی می‌رسد که به دنبالش می‌گردی، اما او را نمی‌یابی! و آن‌وقت است که درمی‌یابی هیچ‌کس، هیچ‌کس جای خالی او را پر نمی‌کند!

پیش از آنکه دیر شود، دستان پرچروک گرم و مهربانش را در دست بگیر تا « تنهایی غم انگیزش را دریابی»! هر چینی و هر چروکی، اندوهی، شادی، خاطره‌ای را فریاد می‌زند. گوشَت را نزدیک‌تر ببر تا بشنوی! صدایِ قلبش را می‌شنوی؟! هنوز دلی در سینه دارد که می‌تپد، با دنیایی پر از عشق!

درد سالمند، درد فشارخون نامنظم و قند خون و چربی بالا و درد مفاصل و استخوان‌هایش نیست! درد دلی است که در سینه‌اش آماس کرده و تا مغز استخوانش را می‌سوزاند! دردِ سالمند، دردِ ندیدن است، دردِ نشنیدن است… سوزِ سردِ فراموشی است که بر تمام جان‌ودلش بی‌رحمانه می‌کوبد!

***

صدای قلبش هنوز در گوشم است! صبح است و او دوباره از قابِ پنجره، نگاهش را به افق دوخته است؛ ساعتم را نگاه می‌کنم، با خودم می‌گویم اندکی دیرتر از هرروز بروم، نظم دنیا به هم نمی‌ریزد و کارها زمین نمی‌ماند! شادم و این شادی را هرگز پیش‌ازاین احساس نکرده بودم! پتویی برمی‌دارم، به سویش می‌روم و آن را روی شانه‌هایش می‌اندازم، او دست مرا به گرمی می‌فشارد و می‌گوید: «الهی پیرشی!»

رضوان وطن خواه/ برگرفته از جدیدآنلین

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا