کتاب خوانی من و همسایه

grannar

گونیلا بی تردید هشتاد و یکی دو سالی را از سر گذرانده است اما همچنان زنی ست بلند بالا که شق و رق اما آرام راه میرود. فقط این اواخر یه ذره چشم چپش اشکال پیدا کرده. یعنی در واقع دیگر با آن چیزی نمی بیند منتها با همان خوش بینی و نصفه پر لیوان دیدن ذاتی سوئدی خود میگوید آن یکی چشمش کار میکند و برای مطالعه مشکلی ندارد!

تابستان ها که من توی تراس خانه چای سیلان می خورم و پیپ دود میکنم و دزدکی توی شیشه درب تراس نمیرخ می گیرم و خودم را ورانداز میکنم، گونیلا و روبرت هم چند متر آنطرف توی چمن نشسته و دارند روزنامه یا کتاب می خوانند. گهگاهی هم ساندویچ کوچکی کنار دستشان است با لیوانی آب معدنی گمان کنم. روبرت همان سن و سال گونیلا را باید داشته باشد. آفتاب که کج میکند طرف مغرب آنها صندلی ها را میآورند جلوتر تا سایه ساختمان رویشان نیفتد و همین طور آفتاب را دنبال می کنند تا روز تمام شود. روزهایی که ما بساط کباب کوبیده توی چمن راه می اندازیم البته چیزی نمی گویند، اما بخاطر دود و دم کباب میروند توی ساختمان و پنجره ها را می بندند.

همسایه های ساکت و بی آزاری هستند. آنقدر از عمرشان گذشته و عقل به کله دارند که راسیست نباشند و آدمها را نه جمعی که فردی برآورد کنند و مثلا نگویند همه مهاجرین چنین اند و همه فلان ها چنان. از ایران آبادان را خوب میشناسند. روبرت سالهای جوانی سرآشپز کشتی بوده و یکی دوبار که در آبادان لنگر انداخته اند به خشکی رفته گشتی زده و در Milk bar آبادان آبجو خورده  و یا فلان غذای ایرانی را امتحان کرده است . خیلی خوش شانس اند که از نسلی قبلی سوئدیها هستند و چون نسل فعلی -که خورده اند به خنسی اروپا- بیکاری نکشیده اند. برای همین هم بازنشستگی خوبی می گیرند و میتوانند سالی یکی دوبار به این کشور و آن کشور سفر کنند.

امروز صبح که سوز سردی هم می آمد داشتم میرفتم آرایشگاه که وسط راه دیدم گونیلا داشت همان طور شق و رق از روبرو می آمد و کیسه پارچه ای نسبتا سنگینی هم بدست داشت. بنظرم از خرید می آمد. معمولا سوئدی های مسن از کیسه پارچه ای برای خرید استفاده می کنند و کیسه های پلاستیکی را برای محیط زیست مضر می دانند. نه فقط این که هرچیزی را از دریچه محیط زیست نگاه می کنند.

سلام کردم و به او گفتم «Centrum» (مرکز خرید) که سمت راست است تو چرا از روبرو می آیی؟ گفت خرید نبودم. رفته بودم هم قدمی بزنم و هم از کتابخانه چندتا کتاب قرض کردم. گفتم میخوای کمکت کیسه را تا خانه ببرم. گفت نه خودم میتوانم اما ممنون.

از پل گذشتم و وارد مرکز خرید شدم و اینهم آرایشگاه.

توی نوبت که نشسته بودم و رفت و آمد مردم توی خیابان را نگاه میکردم بخودم گفتم راستی فلانی تو که دوتا چشم سالم داری و هنوز هم چارستون بدنت محکم است، از همه چی گذشته، سالی چند کتاب میخوانی؟

زیر چک چک آهنگ قیچی دختر آرایشگر روی سر مشتری قبل از من، فکرم باز و بسته میشد اما جوابی نداشتم. سبک سنگین که کردم دیدم آخرین کتابی که بطور جدی خوانده ام کتاب «کلیدر» دولت آبادی بوده است!

محمد حسین زاده

 

1 دیدگاه دربارهٔ «کتاب خوانی من و همسایه»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا