خواب آشفته!

hayate_khisشنبه بود. شايد می‌شد تا لنگ ظهر خوابيد. نه، نمی‌شد.
شنبه روز رخت‌شستن است.
هفت صبح، آشفته؛ از خوابی کوتاه بيرون می‌پرم.
رخت‌ها را از شب پيش جمع و جور کرده بودم. کليد را برمی‌دارم و به ‌اتاق رختشويی می‌روم.
بخشی از رخت‌ها را به ماشين می‌سپارم و به ‌بالا، به‌ انفرادی؛ باز‌می‌گردم.
از پشت شيشه پنجره‌ی آشپزخانه، که پر خاک است؛ به حياط خيس نگاه می‌کنم. آفتابی نيست.
به ‌آسمان، که چقدر نزديک است، می‌نگرم. گرفته است. از خورشيد نشانی نمی‌یابم.
خيلی گاه است که ناشتايی را به‌همراه وبگردی ميل دارم.
درپی خبر، سايت به سايت را به‌ ترتيب الفبا سر میکشم. به نوروز میرسم.
آمده است که روزنامه ياس نو باز منتشر شد.
بيش از آن‌که از بازانتشار ياس نو خوشحال باشم، ازين که کيهانيان کجا مانده باشند، در شگفت شدم. به‌ خواب مانده باشند؟ شنبه که آن‌سوی روز کار است …
ورق زدم. با شتاب. کا رخت‌ها به‌ پايان نرسيده است.
به‌نيمه ‌روز می‌رسم. کار رخت‌ها تمام شده است. خريد مانده است اما.
باران زيبايی است.
زيادی خريد می‌کنم. شايد کس سرزده آمد …
صالح‌عظيمی از حافظ می‌خواند … “خشک شد بيخ طرب” …
خوراکی می‌خورم. چرتی می‌زنم …
به‌ تماشای بازی فوتبال برابر تله‌ويزيون می‌نشينم. سه ساعت. و به‌ خيابان می‌زنم …
ديرگاه از ولگردی باز می‌گردم و به وبگردی می‌نشينم.
عکس‌های تازه‌ی دختر بابک را می‌بينم. صورتم باز می‌شود.
دو روز پيشتر به‌ ديدن عکس‌های دختر امی، چون بچه‌ها؛ پرشوق شده بودم.
و به‌ سايت ياس‌نو میروم …
آن بالا آمده است که “روزنامه یاس نو پس از انتشار یک شماره در دوره جدید از انتشار باز ماند” …
کيهانيان می‌توانند با خيال راحت بخوابند که مرتضوی بيدار است …
از پشت شيشه پنجره‌ی آشپزخانه، که بايد پر خاک باشد؛ به‌ حياط نگاه می‌کنم … تاريکی حکومت دارد.
به‌ آسمان می‌نگرم. ستاره‌ای نمی‌بينم …
“راه می‌خانه” را خود می‌شناسم …

بیژن رحمانیان – اطریش

پیمایش به بالا