مرا جستجو کن ای تندر

مرا جستجو کن ای تندر.

چه بسا به خاطر آورم که در نهانخانه‌ی کودکی‌ام

از آستانه‌ی باران خورده‌ی غاری سبز

به تماشایت درمانده در بند ناپيدايي در افتادم

بی‌گاهان که گاو خسته‌ای را بی‌تابانه

بر زمین در افکنده بودی

و تا دشت، اندیشناک خود را دریابد

بر کوهان سختش آرمیدی.

***

اکنون بر سرورویمان واژه‌‌های تاریک بی‌بروبرگرد می‌بارند.

پس از آنکه سوسکها و جیرجیرکها از لاشه‌مان دلزده شدند

از سنگواره‌ی دستخط خود چگونه سر به در کنم؟

– چون آل باریک‌اندام بی‌دست‌و‌پایی

که از قوس انداختن روزانه‌ی پشتش کیف می‌کند.

***

جستجویم کن ای تندر.

همان گونه که بلوطها آهسته به انگشتان خیسشان می‌نگریستند

زیر باران در افق داغدیده‌ی تخته‌سنگها نشسته بودم

و استخوان پایم را برانداز می‌کردم.

خشمگین از ناکسانی که با اتومبیل گذشته بودند

خرابه‌ی صومعه‌ای را جستجو می‌کردم

تا نمازی روستایی‌وار بخوانم.

عناوین مردوک1 را به یاد می‌آوردم.

***

تیره‌وقتی که سوگند خورده بودم تیزاب دیوآسای اروندرود را ببُرم

می‌بایست به شکل الوار پُرگره‌ای در آیم

صدای مهیبی که بردندانه‌های دو سوی رود می‌ترکد

دودی که بر سینه‌ی گدازان ماه می‌سابد

خرچنگی که بی‌فرصت ریگها را می‌بوید.

لابه‌لای هیاهای گرگساران هیچ جا نتوانستیم گوش فرا دهیم.

در خوابستان رود، ماهیهای سنگی کمین کرده بودند.

تنگ هم، گاهی زیر چشم بی‌اختیار می‌نگریستند

و دوباره می‌خوابیدند چون شیرهای تخت جمشید

سنگهای گدار لندر، شیرهای سنگی اندیکا2.

اناری سرگذشت دختری را می‌خواند

فخرالدین عراقی و درختان آبی.

لای‌لای مرگباری در گوشم فرو تازید.

***

حیف، چه خلوتسرایی، چه نامهایی بر زبان می‌آمد.

خورشید می‌درخشید خنکوار

اما ما را می‌گدازد اکنون

در چنبره‌ی هفت سیاره‌ی بیکار.

***

از این همه بی‌خدایی و تنهایی بی‌امان جیغ می‌کشم.

در طاق‌طاقیهای گداخانه‌ی سی‌وسه پل کیست آن که بگوید

اینست، بر او بنگرید.

آفریدگارا

اما در ژرفای خنک مسجد و باغی

با سایه‌روشن نازک در هم تنیده‌شان

آن که زمزمه‌گر کنار حوضی لطیف

می‌تابد می‌تابد تا به امروز، کیست آن؟

ما زره سیاه تنمان را به کنجی کشیدیم.

وای وای وای از مرگی دیگر شادمان می‌شویم3.

***

نیمروز، نیمروز بی‌هیچ کم‌وکاست.

عناوین مردوک را به یاد دارم.

تا نیمروز کم راهی نیست.

نیمروز گیتی را فرا خواهد گرفت.

***

آن گاه برهنه به تالار خورشید پا نهادم.

سگی قرمطی در رویم جنبید به رنگ‌‌و‌بوی سپیده‌دمان.

می‌پنداشتیم انسان و جن دروغ نمی‌گویند.

یک لحظه پدرم را به یاد آوردم

که در گرگ‌و‌میش صبح در را می‌پایيد

و در نظرم می‌آورد که اندیشناک به رودخانه‌ی سهمناک می‌نگرم.

اگر از هر کدام از پرده‌های خورشید بگذرم

آن همه سیر و سبزی را که شسته بود، چه کار می‌کند؟

بیچاره سرانجام به روز کوری که در پیش دارد، خواهد نگریست

و با خود می‌گوید

نمی‌شود که. بدمصب.

سراینده شعر: شاپور احمدی

 —————————

1. مردوک. در دوران عظمت بابِل او برترین ایزدان به شمار می‌رفت و به هنگام جشن نوروزی سرنوشت آدمها را رقم می‌زد.

2. گدار لندر و اندیکا. گدار لندر از بلندیهای زاگرس است در بخش اندیکای مسجدسلیمان.

3. از مرگی دیگر شادمان می‌شوم: الیوت، سفر مغان.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا