روز شنبه

editor60مثلا امروز شنبه بود و روز استراحت و تجديد قوا بعد از يکهفته کار، اما ارواح دلت حالا بشين تا بياد!
اين کار پرداختن به گل و باغچه براي خانم ما از عبادت خدا هم واجبتر شده و يواش يواش دارد بيخ پيدا ميکند و غلط نکنم بصورت يک اعتياد خطرناک در ميآيد که البته دودش هم مستقيم به چشم من ميرود! ديگه همين مانده که مرا بکند مترسکي تا تمام وقت تره و ريحان و گل و گياه خانه را حراست کنم. خيال ميکند که هرچه توي اين برنامه باغباني کانال يک ميکنند واقعي است و همان طور که يارو بيل را توي خاک ميکند و صحنه بعد هرگل داودي به شادابي و سرزنده گي سينه دختران دم بخت، ما هم ميتوانيم همه جا را ظرف چند روز غرق گل و ريحان بکنيم.

هر چه هم که ميخواهم بشکل گفتگوي تمدنها توضيح بدهم که خانم جان درسته که من توي گلکاري بپاي تو نمي رسم ولي آخه اين شدني نيست، فوري مثال خونه فلاني را ميزند و ميگويد -« اونا هم باغچه شان عين مال ماست، اونا هم مثل ما طبقه همکف يه ساختمون سه طبقه زندگي ميکنن منتها اونا يه جو همت دارن که ما نداريم!» بعد هم پاکتهاي کاغذي تخم گل را يکي يکي مي چيند لبه نرده و ميگويد-« اهواز هم که بوديم اون برادرت بود که به باغچه ما يه صفايي ميداد. تو هميشه خودت بودي، مجله فردوسي و خودکار بيک ت!»

البته اين خيلي خوب است که ما يک « بک يارد» بزرگ و دلباز داريم چون جلو ساختمان که ميخورد به پارکينگ خانه ها و يکي دو باريکه گلکاري ورودي آن که هيچ ربطي به ما ندارد و خود شرکت ساختماني تر و خشکش ميکند. زمستان شن مي ريزند و تابستان گل ميکارند. همسايه هاي دو طبقه بالا هم تنها يکي يک بالکن دارند مشرف به رودخانه و درست روي سر ِ ما. اينست که حدود بيست بيست و پنج متر مربع چمن داشتن شانس خوبي است و کلي هم پز دارد! از حق نگذريم که انتخاب و کاشتن گل و گرفتن علف هرز و غيره کار خود خانم است چون بقول سوئدي ها «انگشت هاي سبزي دارد» وهرچه بکارد خوب رشد ميکند.
هرساله هم از گل نخودي شروع ميکند تا برسد به اطلسي و لادن و سبزي خوردن. دائم هم گوشه اتاق خوابمان پر است از کتابهاي گل و گلکاري که از کتابخانه قرض ميکند.
اين شنبه هم از اول صبح صالحين نقاب کلاه را تا روي ابروها کشيدم پايين، دستکش هاي باغباني را پوشيدم و افتادم بجان چمن و باغچه ها وعين کشاورزهاي اسراييلي که با هر رفت و برگشت بيل تراکتور را چند وجب آنطرفتر مرز مي کشند و خاک بيشتري از عربها تصرف ميکنند، ما هم هي از چمن مي گيريم و به باغچه اضافه مي کنيم بدون اينکه با شرکت ساختماني صحبتي کرده باشيم که پايش بيفتد خودش کلي درد سردارد.

دو ساعتي که ميگذرد خانم ميآيد بيرون براي بازديد پيشرفت کار. قوطي سبز آبجوي «هي نيکن» را ميگذارد روي لبه پهن تراس و ميگويد
– جا برا لادنها يادت نره.
رينگ قوطي را عين حلقه نارنجک ميکشم و ميگويم
– حالا کو تا برسم به کاشتن.
پيره زني که سه تا سگ را يدک ميکشد از جاده باريک کنار رودخانه رد ميشود. جلوي چمن ما که ميرسد خيلي سوئدي، با احتياط لبخندي ميزند و کله تکان ميدهد. اقبال سوخته ما فقط همين درب و داغونهاش حالمان را ميپرسند. قوطي آبجو را توي هوا برايش چرخي ميدهم که يعني هم عليک سلام و هم بزن به چاک!
بهرحال بعد از فعلگي بسيار وبيل زدن درست همانجا ها که خانم با انگشت سبابه اشاره ميکردند و جابجايي گلهائي که همين هفته پيش کاشته بوديم تازه معلوم شد امروز روز پيتزا هم هست و روح بنده از آن بي خبر.
« بچه ها هميشه ميگن پيتزاي بابا يه چيز ديگه س!»
دو ساعتي بلکه هم بيشتر گير پيتزا و گذاشتن توي کيسه هاي نايلوني و فريز کردن بودم تا هفته آينده بچه ها بتوانند هر وقت عشقشان کشيد تيکه اي گرم کنند و با کولاي دو ليتري نوش جان کنند.

حالا ديگه سايه درختها دراز شده بود روي چمن و آفتاب بي رمق سوئد از آسمان گردي- هرچند کوتاه- خسته شده و کج کرده بود طرف مغرب اما تازه شيفت سوم کار من شروع شده بود. رفتم توي باغچه و کيسه تقويتي را خالي کردم روي خاک و يکبار ديگه زمين را سطحي زير و رو و با شن کش صافش کردم. حالا نوبت کرت بندي و معين کردن جاي گل و سبزي خوردن بود که خانم بيلچه را برداشت و شروع کرد به خط کشي کردن روي زمين. از اينجا تا اينجا شب بو باشه، بالاي سرشان ميمون و اين قسمت آفتابگير هم براي شاهي و تربچه. لادن ها اينجا نزديک نرده ، نخودي ها کنار ديوار ….
توي اين هيرو وير همسايه ايراني مان که طبقه سوم ساختمان مي نشيند و زنش سوئدي است از توي بالکن سر کشيد و گفت
– خسته نباشي.
طبق معمول سيگار به دست و ريلکس سرش را قدري پايين گرفته بود و دست آزادش را به لبه بالکن. من هم صدايش را که شنيدم مثل هميشه چند قدم توي چمن عقب عقب رفتم و سرم را به اندازه يک زاويه منفرجه پس دادم تا بتوانم صورتش را ببينم و حال و احوال کنم.
– سلام به روي ماهت، خستگي مال پيرمردا ست!
مي خندد.
– چه حال چه خبر؟
آبپاش را ميگذارم روي چمن.
– امن و امان .
– مارمولک را « دون لود » کرده ام، ميخواي ببيني؟
ميگويم- « نيکي و پرسش؟»
سرم را يکبار پايين و بالا مي کنم تا گردنم استراحتي بکند. صداي دخترش مي آيد که به سوئدي ميگويد بيا مامان کارت داره. اسم مادربزرگ خانمش را گذاشته اند روي دخترشان. اسم سختيه، هيچوقت نميتوانم درست تلفظش کنم.
ما با اين همسايه رفت و آمدي به اون شکل نداريم و روابطمان خيلي سوئدي است. يعني اينکه زمستانها توي پارکينگ سلام و عليک ميکنيم و تابستانها از طريق بالکن. هوا هم که خوب باشد توي جنگل يا پارک که مي دويم موقع برگشتن گپي ميزنيم البته. بعضي وقتها هم در آپارتمان را که باز ميکنيم و صداي پايشان ميآيد که دارند از پله ها ميآيند پايين، احتياطا برميگرديم تو تا آنها بيايند و رد شوند. آنها هم حکما وقتي سر و صداي ما را ميشنوند که مثلا من دارم پسرها را ميبرم هاکي بازي کنند قدري عقب نشيني ميکنند تا ما از درب ساختمان بزنيم بيرون. يک جور معامله پاياپاي!

خوب مگر آدم چقدر ميتواند راجع به هوا حرف بزند يا مثلا ميگن کانادا وضع پناهنده ها بهتره يا طرف قلابي از زنش جدا شده تا از سوسيال کمک هزينه دوبل بگيرن و خلاصه صحبت توي همين مايه ها. نه اينکه خداي ناخواسته کدورتي باشه يا فلان. نه ابدا، اتفاقا خيلي هم دورادور با هم گرم هستيم. مثلا عيد نوروز براي هم کارت ميفرستيم يا بالفرض گاهگاهي براي همديگه در باره آخوندا جوک ايميل ميکنيم اما خوب لابد او هم به همان نتيجه اي رسيده که من رسيدم:
«دور از شتر بخواب و خواب آشفته نبين!»

خانمش هم بعض شما نباشه آدم خيلي خوبيه. بعضي وقتا که با سگش روي جاده شني کنار رودخانه قدم ميزند سلامي ميکند و مي ايستد تا با زنم گپ بزند مثلا راجع به مادرش که آنوقتها مويش را مدل موي فرح ديبا درست ميکرده يا اينکه قرمه سبزي بويش خوبست اما طعم بسيار بدي دارد. يا بالفرض راجع به طلاهايي که مادر شوهرش از ايران برايش آورده و حيف که نميتونه با پيره زن حرف بزنه و تشکر کنه يا اينکه بنظرش کلمه پرشيا خيلي قشنگتر از ايران هست.
يک بار هم ازقول مادرش از ديدار شاه از استکهلم در دهه شصت گفت و تصنيفي که بعدها ورد زبان مردم شده بود. آنوقت همانطور که قلاده سگ کوچکش را بدست داشت آرام آرام خودش را تکان داد و شروع کرد به خواندن تصنيف:
«… شاه پرشيا به استکهلم آمد …. ولي حيف که فرح ديبا را با خودش نياورد .. فرح ديبا …» والي آخر.
زنم هم همين جور طوري که نه سيخ بسوزد و نه کباب صبحت را ادامه ميدهد و مثلا اسم سوئدي گلها را ازش مي پرسد و اينکه چرا نمي گذارد يه بچه ديگه گيرش بياد و اگه دخترش چارکلام فارسي ياد بگيره بد نيست و از اين قبيل. منهم وقتي هستم ماشين چمن زني را رها ميکنم و بي خودي ميروم نزديک تا مثلا سگش را نازکنم که از اين سفيدهاي پشمالوي کوتاه و دراز باريکه که هيچ معلوم نيست سر و ته ش کدام است!

قايقي رودخانه را از وسط مي شکافد و رد ميشود. موج آب چند بار سنگين به اسکله هاي کوچک هر دو طرف ميخورد و آرام مي گيرد. زني از پنجره اي مشت مشت خرده نان ميريزد روي هوا. مرغابي ها از روي آب پر ميکشند و با سر و صدا به خرده نان ها هجوم ميبرند.
هر چند اين موقع سال هوا تا نيمه هاي شب روشن است اما کار امروز همین جا براي من تمام شد و ديگه شمر هم جلودارم نيست! شروع کردم به جمع و جور کردن وسايل کار و توي اين فکر بودم که چه جوري خاک و چمني را که صبح کنده بودم جايي گم و گور کنم. زنم مي گفت بذار تاريک بشه بريز توي کسيه سياه و بنداز توي کانتينر زباله محله! بعد فکر کرديم که شايد بشود همين طوري ريخت شان کنار رودخانه که باز از توي بالکن بالا صداي همسايه در آمد-« تو که هنوز گيري مهندس!» ظاهرا در تمام طول روز شاهد اسارت من بوده و حساب کار دستش است. سرم را بالا کردم و گفتم
– هرکه بامش بيش برفش بيشتر.
پکي به سيگارش زد و گفت
– ميگم بهتر نبود امروزهم مي رفتي کار تا استراحت بيشتري داشته باشي!؟
کله ام را جنباندم و گفتم
– کاشکي فقط باغچه بود، خبر نداري دو ساعت هم پيتزا ميزدم، اخبارCNN هم ازدستم رفت و نفهميديم امروز عراق چه خبر بود.
– پيتزا، آره « بوش»* مياد.
سر کيسه پر از شاخ و برگ را گره زدم و تکيه اش دادم به تنه درخت سيب و گفتم
– نه بابا خدا نکنه. بد ازين بدتر ميشه!
صداي زنگ تلفن صحبتمان را نيمه کار گذاشت. دستي توي هوا برايش تکان دادم و رفتم که تلفن را جواب بدهم. از پشت سرم شنيدم که با تعجب مي پرسيد: چي بدتر ميشه!؟

محمد حسین زاده – ژانویه 2005

—————————————————

* کنایه از حمله امریکا به ایران که چند سال پیش شایعه روز بود.

پیمایش به بالا