عزل عزلستان من. چامه پنجم

شعری از: شاپور احمدی


پاي لخت را بر گِل خورشيد سودم.

آوخ، هيچ نمي‌دانستم خورشيد

آشياني دارد در دهي يكريز باراني.

***

سر و روي گوسپند نازنيني را مي‌بوسد و لبخندان

به دالان مي‌كشانَد اين همبازي خورشيد

گُل سرخي هزاران پر.

***

اخگري رازدارِ آتشخانه‌ي زردشت

مي‌تراود در گونه‌هايش، آه

چون داغ دل من.

***

من اينجايم. چارزانو در خاكستري گلگون

برج هورقليايي‌ خود را يافتم، آه

سايه‌هاي خردلي جوباره‌اي

سنگ چشمهايم را بي‌بروبرگرد

همخانه‌ي خود كرد.

سگي خوشگل نزديكيهاش

با ريگ و علفزار آن چنان ور رفت

كه بيهوش سر فرود آورد.

چهره‌ي زرد مرا ديد. هيچ نگفت.

***

آخ سپندارمذ سپندارمذ

دختربچه‌اي است طناز

آبي ِآسماني

بر خاك

عصري خاكسترين و خيس

آمده است مهمانم كند

در حلقه‌ي كولي‌وشي گيجاگيج.

***

مرغكان سحر آشفته مي‌بينند نيم‌رخ خامي كه باز سرگشته به سوي خوش‌نشين خود نااميدانه مي‌لنگد اما تا صبح مي‌ستايد پنجه‌هاي خاكستري را تابناگوش، آه در تشتهاي ماه.

***

شبِ آهنينِ كهكشان

باراني است سياه و نوازشگر.

رشته‌هاي ليمويي‌اش را كوركورانه مي‌بويم.

نمي‌دانم پروانه‌ام را بسته‌ام؟

***

پس از اين همه حالا بگو آيا پشت ميزهاي ساكت

شبانه‌ي آغازين جهان را با چشمهاي خفته نواختيم؟

***

بادهاي هيچكاره گيرم آوردند.

آه ژرفاي افق، ژرفاي افق

تق‌تق كولي‌بچگاني كه مي‌دمند

افسون ماه و بهشت را

بر گُرده‌ و گيس اسبي دلباخته.

نرم‌نرم هشيار بر شانه‌ام پلكم سينه‌ام

نسيمي نه دست ماليده مي‌خزد.

اينست خرمي يك سكه‌ي سياه

قلب داغ ديده‌ام.

شاپور احمدی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا