داستان

روزی روزگاری (3)

ندیده و نشناخته از غربت واهمه داشتیم. از اینکه نکند یهو بزند و همه چیز تغییر کند و هیچ چیز سرجای خودش نباشد. از اینکه صداها همان نباشد که هر روز میشنویم و یا ستاره ای در دل آسمان پس و پیش بشود و فردایش آفتاب آنقدر نماند تا بازی فوتبال توی زمین خاکی را […]

روزی روزگاری (3) ادامه مطلب »

تا حالا زندگی کردی؟

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم … ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول

تا حالا زندگی کردی؟ ادامه مطلب »

جسارت عبور از پياده رو

نه هميشه، گاهي او را مي بينم؛ بيشتر از سمت جنوب مي آيد؛ خميده، لنگان، آرام و سر در گريبان، انگار همه عمر با خودش حرف زده است. بار اول فکر کردم دارد در گوشي تلفن همراهش با کسي حرف مي زند. کسي در کار نبود؛ با خودش بود؛ دعا يا نفرين؟ نمي شد شنيد.

جسارت عبور از پياده رو ادامه مطلب »

ننه جان و جنبش زنان گيجالي

قبل از هر چيزي خد متتان عرض كنم، خوشبختانه يا بد بختانه من جزء معدود شهروندان غيور و سلحشوري هستم كه از داشتن صدا و سيما محرومم. نه آنكه فكر كنيد خداي نكرده خودم را مي گويم و منظورم قد و بالاو بر و رويم باش. كه اگر چنين بودعمرا ننه جونم روزي سه چهار

ننه جان و جنبش زنان گيجالي ادامه مطلب »

گرد وغبار در خوزستان

شهلا باورصاد فروید رساله ای دارد به نام «Das Unheimliche» چیزی در حد «دلهره آور/مخوف». خرداد امسال که با خانواده به لردگان رفتیم، شب را در خانه ی یکی از دوستان ِ قدیمی در روستایی اطراف لردگان خوابیدیم وفردا صبح به سمت دنا راه افتادیم. ناصر دنا را ندیده بود و من می خواستم این

گرد وغبار در خوزستان ادامه مطلب »

شمع و گل و پروانه

ماشين را پارک ميکنم و راه ميافتيم بطرف ورودي ساختمان. غروب جمعه اي است با هوايي صاف و آسماني روشن. ماه آپريل خوش خوشک رو به اتمام است و تابستان دارد لاي شاخ و برگ درختها دست و پايش را آرام باز ميکند. عبدالهي امشب ناپرهيزي کرده و دوستان شام ميهمانش هستند. ما آخرين خانواده

شمع و گل و پروانه ادامه مطلب »

روز شنبه

مثلا امروز شنبه بود و روز استراحت و تجديد قوا بعد از يکهفته کار، اما ارواح دلت حالا بشين تا بياد! اين کار پرداختن به گل و باغچه براي خانم ما از عبادت خدا هم واجبتر شده و يواش يواش دارد بيخ پيدا ميکند و غلط نکنم بصورت يک اعتياد خطرناک در ميآيد که البته

روز شنبه ادامه مطلب »

چشمها را باید شست

دیدی این حضرات «جنوب خبر»ی ها آن هفته چه بلائی سر نوشته من توی چاپ آوردند؟ عینهو که نارنجکی تو سینه نوشته پرت کرده باشند، هر جمله به سمتی گریخته بود و هر کلمه بجا و نابجا توی بغل سطری نشسته بود. خواننده خیال میکند که طرف اول نیم بطر جانی والکر سر کشیده بعد

چشمها را باید شست ادامه مطلب »

پیمایش به بالا