داستان

الَنجَری

سالها قبل یعنی همان زمانی که صنعت نفت در ایران پا گرفت, شرکت نفت ایران و انگلیس که به اختصار شرکت نفت نامیده میشد اقدام به استخدام تعداد زیادی از مردان قوم بختیاری نمود. آنها که اکثرا” به دلیل کوهنوردی در هنگام کوچ ایل و طبیعت ذاتی شان, بسیار فعال و قوی بنیه بودند در […]

الَنجَری ادامه مطلب »

زیر باران در غبار خاطره ها

باران می‌توانست مرا از شبگردی‌ام‌ باز دارد. می‌باريد تمام پسين و سر شب را. و من مانده بودم که اگر باران بند نامد، چه کنم؟ با خواهرم که اهواز‌نشين است تلفنی، ‌شنيدم و ‌گفتم. از گرمای هوا و گرد و خاک هر از چند گفت و از هوای اين‌جا که اروپا باشد پرسيد. گفتمش می‌بارد

زیر باران در غبار خاطره ها ادامه مطلب »

هنوز دود از کُنده «پیکان» بلند میشود

فقط هشت روز تا شروع سال نو فاصله داشتیم. باران یواش‌یواش و بی‌سر و صدا می‌بارید. دروازه را بستم و عرض خیابان را طی کردم. داشتم درِ ماشین را باز می‌کردم که صدایی به گوشم خورد: « قدرش را بدان!» یکی از معماران شهر بود که در محله‌ی ما زندگی می‌کند. دستش را بلند کرد

هنوز دود از کُنده «پیکان» بلند میشود ادامه مطلب »

دل هوای گریه دارد

چند روزی به‌دور بودم ازين ديار. پيش از دوری بنا داشتم خانه را دستی کشم. تنبلی و “عقل” دست را نگهداشتند که برای که؟ به‌بازگشت، تنبلی غالب ماند. و نمی‌دانم شايد هم سرخوشی سفر. تا به ‌امروز به امشب. و چقدر زمان برد دست‌کشی به‌خانه امشب. اصلن اين روزها همه چيز زمان‌بر شده‌اند و دم‌گير

دل هوای گریه دارد ادامه مطلب »

اینجا و آنجا

هر از گاهی که به‌خيابان هستم، به ديدن مردمی که تلفن به ‌دست به‌هنگام رانندگی یا عبور از خيابان، گاززدن ساندويچ و يا هرچه دم دست دارند؛ آن‌چنان به‌ گپ‌- نه‌ گمانم چندان حياتی- درگيرند که نگاهی به‌ دور و بر ندارند، از خود می‌پرسم، اين مردم تا پانزده سال پيش چه می‌کردند؟ همان پانزده

اینجا و آنجا ادامه مطلب »

خاک و باران

دیروز از سر ظهر هوای اهواز شد، خاک! خاکی که با باد همراه بود. باد تندی که امان هیچ کاری را به تو نمی داد. در همان حال غبطه باران داشتم. بخصوص وقتی یکی از دوستانم از تهران گفت: اینجا باران است! البته می دانم در بهار، هوا هیچ پایداری ندارد. بسرعت می آید و

خاک و باران ادامه مطلب »

چهارشنبه سوری، عید و کودکی

  هفته آخر اسفند بود آنقدر تو فکر چهارشنبه سوری و عید بودم که از درس و کلاس چیز زیادی نمی فهمیدم. فکر پوشیدن لباس و کفش نو، پریدن از آتش، آش رشته، آجیل مشکل گشا، شیرینی و تنقلات خوشمزه ی روزهای عید، سفره هفت سین و سبزی پلو ماهی، اسکناسهای نو عیدی، تخم مرغ

چهارشنبه سوری، عید و کودکی ادامه مطلب »

خاطره ای از کورش چهارلنگ (نوروز 1354)

آن سال خواهر بزرگ من با بچه هایش از تهران و خواهر دیگرم با بچه هایش از آبادان برای گذراندن تعطیلات نوروزی به اهواز به خانۀ ما آمده بودند. روز دوم عید من و دو تا از خواهرزاده هایم را که برای گردشی در شهر آن ها را به من سپرده بودند، از خانه بیرون

خاطره ای از کورش چهارلنگ (نوروز 1354) ادامه مطلب »

پیمایش به بالا