داستان

ماجرای سالن ورزش

پیره زن 82 سالش بود. نه عینک داشت و نه صمعک. طبق رسم معمول در همه جای دنیا، او هم، سر شوهره را کرده بود زیر خاک و حالا تنها زندگی میکرد. میگفت از خانه با دوچرخه آمده ورزش! میگفت خیال دارد تا زمانی که میتواند سرپا بایستد بیاید Gym. میگفت …، آقا اینها را که گفت، آی خیط شدم من! آی خجالت کشیدم از خودم. اگر میگذاشت ازش عکس بگیرم …

ماجرای سالن ورزش ادامه مطلب »

خَشخاری

نشسته بودم و به «آواز شُلیل» گوش میدادم که همین طور خَشخاری* یه کلافی توی دلم شروع کرد به باز شدن و تا بیایم و بفهمم چه بود و چه شد، یهو از جا کندم و کشیدم رو به آسمون و هی بالا و بالاتر.
از ساختمان ها بالا زدم، از آنتن های تلفن، از دکل های برق، از همه شهر. دست خودم نبود که، بی بال پرواز میکردم …

خَشخاری ادامه مطلب »

وطن؛ خانه دوم من (بخش سوم)

گفتم حاجی این خانم بیست سال است که بدون اجازه من به کشور داخل و از آن خارج میشود، چطوره حالا که خودم همراهش آمدم ایران باید به او اجازه خروج کتبی بدهم!؟

سالها بود چیزی را به فارسی امضاء نکرده بودم این بود که همین جور اله بختکی اسمم را نوشتم و دوسه خط پیچ واپیچ کشیدم دورش. اعداد و تاریخ را هم ناخودآگاه به لایتن …

وطن؛ خانه دوم من (بخش سوم) ادامه مطلب »

وطن؛ خانه دوم من (بخش دوم)

اتاق شماره 9 چیزی نیست جز یک اتاق مربع شکل کوچک که دو تیکه مبل کهنه دارد و میزی شیشه ای کوتاه پیش روی مبلها. آنسرش هم میزی چوبی گذاشته اند با کامپیوتری قدیمی و خاموش روی آن. هیچ شعار معاری هم به درو دیوار نیست. پشت میز مردی میانه سال با ریش جو گندمی با ماشین کوتاه شده و لباس سویل ایستاده است و دو سه نفر …

وطن؛ خانه دوم من (بخش دوم) ادامه مطلب »

کتابدار یگانه

یک جاده خاکی در میان انبوهی از درخت نخل. انتهای این جاده، روستای قصاب است، بادیه‌ای تک خانواری در دل شهرستان جم، استان بوشهر. راهش از کنار یک مزرعه که با خار سدر پرچین شده است می‌گذرد. پیرمرد ۷۰ ساله، صندوق کتاب را پشت بر الاغ به روستاهای دورافتاده می‌برد تا بچه‌ها را به کتابخوانی تشویق کند. او می‌گوید زمانه نگذاشت کارم را ادامه بدهم …

کتابدار یگانه ادامه مطلب »

وطن؛ خانه دوم من (بخش اول)

هواپیمای جت 737 شرکت Turkish Airlines سرساعت 13.10 بعدازظهر دوم فرودین 1391 از گوتنبرگ می پرد تا سه ساعت و سی دقیقه بعد ما را در فرودگاه کمال اتاتورک استانبول به زمین بنشاند، تا 7 ساعت تمام را در فرودگاهی که هرگز ندیده ایم در ترانزیت سر کنیم و بعدش با پرواز همین شرکت که باز سه و نیم ساعت طول خواهد کشید مستقیما به شیراز برویم …

وطن؛ خانه دوم من (بخش اول) ادامه مطلب »

از سر دلتنگی

سه سال پَستر، آنها همه آمدند به‌ شهر من. نه به‌ همسايگی ما، به‌همسايگی “همزبان ها”. دختر بزرگشان را يکی دو بار در خيابان ديدم. در “خزعليه”‌ای که “خرم‌کوشک” نام نهاده شده بود. “خزعليه” برای هم‌زبانان حسين خزعليه ماند و خرم‌کوشک ميان فارسی‌زبان‌ها جا افتاد. شتابان پاسخ سلامم را داد و گريخت. زود شوهرش داده بودند سر هوو …

از سر دلتنگی ادامه مطلب »

دیدار

زنگ در که به صدا در آمد، ماریا که مشغول ورق زدن آلبوم عکس های قدیمی اش بود، با تعجب به در خیره شد. چه کسی می تواند باشد؟ او که منتظر کسی نبود، با کسی قراری نداشت. بار دوم که زنگ در به صدا در آمد، بی اختیار به سوی در دوید و بی آن

دیدار ادامه مطلب »

پیمایش به بالا